خطی بر صفحۀ آسمان



امشب شبی بود که خیلی هواداری فوتبال (حتی من یونایتدی!) آرزو داشتن لیورپولی باشن. هیجان خالص و ناب.

از همون وقتی که پسر بچه بودم عاشق این روحیه تسلیم ناپذیری فوتبال انگلیس بودم
Never Say Die, Never Give Up. هیچ وقت تسلیم نشو :)
حال امشب هوادارای لیورپول رو خریدارم، فینال 99 که بعد دو تا گل یونایتد جلو بایرن تو خونه ای که همه چراغاش خاموش بود و همه خواب بودن یه پسر بچه ده ساله (خودمو میگم :دی) زیر نور لرزون تلویزیون رنگی که تازه خریده بودن، داشت بی صدا بالا و پایین می پرید و تمام تلاششو میکرد جیغ و دادی از هنجره ش بیرون نیاد :)) یا سال 2008 که همون پسر سر پنالتی پنجم کاپیتان چلسی سرشو گذاشته بود رو زمین و فقط خدا رو  صدا میکرد و لیز خوردن کاپیتان تری بهترین جوابی بود که خدا می تونست بهش بده. کاش امشب لیورپولی بودم. هرچند له شدن بارسا از اون ایالت کثیف و بی اخلاق همیشه لذت بخشه :) (تیمی که با هر خطایی دست همه بازیکناش با هم بالا میره تا داور رو مجاب به کارت زرد کنن، تیمی که بخش بزرگی از موفقیتهاشو  مرهون همین جو سازیهای گروهی هست، قطعا لیاقتش این بود بیشتر از اینها شکارچی چکمه هاشو روی بالهای زخمیش فشار بده و زجرکشش کنه )

+ یه حرفی بود از اول امسال میخواستم ثبتش کنم، الان بهترین فرصته. امسال سال 2019 هست، و 20 سال از سال 1999 و فینال و کامبک تاریخی یونایتد تو لیگ قهرمانان جلو بایرن مونیخ میگذره. تا اینجاش بحث شخصیه، ولی مسئله ای که از نظر اخلاقی خیلی ارزشمنده، این هست که بایرن مونیخ، تیم شکست خوردۀ فینال نوکمپ، امسال با تیم سال 99 جلوی منتخب ترکیب سال 99 یونایتد که سه گانۀ افسانه ای رو  کسب کردن یه بازی یادبود برگزار میکنه. یه ژست و پرستیژ عالی از یکی از باشخصیتترین تیمهای اروپا، بایرن مونیخی که نشون داد چقدر تیم قابل احترامیه و چقدر با کار امسالش من این تیم رو دوست دارم :) یه تیم عالی با یه مدیریت عالی، در اون حد که یادمه یک بار گری نویل در مورد این تیم تو ستون رومه ای خودش نوشته بود انقدر نظم این تیم بالا و دقیقه  که هر جای اروپا بازی داشته باشن، اتوبوس تیم چند روز زودتر حرکت می کنه تا موقع رسیدن تیم با هواپیما، اتوبوس در مقصد مهیا باشه و تیم با اتوبوس خود باشگاه جابجا بشه. خلاصه که موفقیت حرفه ای اتفاقی نیست و اخلاق حرفه ای میطلبه :)



امشب شبی بود که خیلی هواداری فوتبال (حتی من یونایتدی!) آرزو داشتن لیورپولی باشن. هیجان خالص و ناب.

از همون وقتی که پسر بچه بودم عاشق این روحیه تسلیم ناپذیری فوتبال انگلیس بودم
Never Say Die, Never Give Up. هیچ وقت تسلیم نشو :)
حال امشب هوادارای لیورپول رو خریدارم، فینال 99 که بعد دو تا گل یونایتد جلو بایرن تو خونه ای که همه چراغاش خاموش بود و همه خواب بودن یه پسر بچه ده ساله (خودمو میگم :دی) زیر نور لرزون تلویزیون رنگی که تازه خریده بودن، داشت بی صدا بالا و پایین می پرید و تمام تلاششو میکرد جیغ و دادی از هنجره ش بیرون نیاد :)) یا سال 2008 که همون پسر سر پنالتی پنجم کاپیتان چلسی سرشو گذاشته بود رو زمین و فقط خدا رو  صدا میکرد و لیز خوردن کاپیتان تری بهترین جوابی بود که خدا می تونست بهش بده. کاش امشب لیورپولی بودم.
+ یه حرفی بود از اول امسال میخواستم ثبتش کنم، الان بهترین فرصته. امسال سال 2019 هست، و 20 سال از سال 1999 و فینال و کامبک تاریخی یونایتد تو لیگ قهرمانان جلو بایرن مونیخ میگذره. تا اینجاش بحث شخصیه، ولی مسئله ای که از نظر اخلاقی خیلی ارزشمنده، این هست که بایرن مونیخ، تیم شکست خوردۀ فینال نوکمپ، امسال با تیم سال 99 جلوی منتخب ترکیب سال 99 یونایتد که سه گانۀ افسانه ای رو  کسب کردن یه بازی یادبود برگزار میکنه. یه ژست و پرستیژ عالی از یکی از باشخصیتترین تیمهای اروپا، بایرن مونیخی که نشون داد چقدر تیم قابل احترامیه و چقدر با کار امسالش من این تیم رو دوست دارم :) یه تیم عالی با یه مدیریت عالی، در اون حد که یادمه یک بار گری نویل در مورد این تیم تو ستون رومه ای خودش نوشته بود انقدر نظم این تیم بالا و دقیقه  که هر جای اروپا بازی داشته باشن، اتوبوس تیم چند روز زودتر حرکت می کنه تا موقع رسیدن تیم با هواپیما، اتوبوس در مقصد مهیا باشه و تیم با اتوبوس خود باشگاه جابجا بشه. خلاصه که موفقیت حرفه ای اتفاقی نیست و اخلاق حرفه ای میطلبه :)



تابستون که یک جا آزمایشی کار می کردم، بعد از یک ماه خانمی اهل شهری متعلق به یک نژاد خاص از ایرانمون1 به جمع تیم ما ملحق شد. وقتی توی اتاق R&D این خانم با مدیرمون پچ پچ و ریز تبادل نظر می کردن، من بشدتی که قابل وصف نیست اعصابم به هم میریخت. همیشه هم فکر می کردم به این خانم (که خیلی خوشبرخورد و مثبت بوده) حسودیم میشه که داره با مدیرمون مشارکت می کنه توی پروژه ها. تنفر بی دلیل من از این خانم ادامه داشت تا اینکه یک روز که طبق معمول 4 نفر از بچه های شرکت رو سوار ماشین کرده بودم بریم متروی شادمان، سه تا آقا عقب نشستن و این خانم جلو روی صندلی کنار من. و طبق روحیه مثبت و اجتماعی خودش سر صحبت رو با من باز کرد و شروع کرد به حرف زدن و سوال پرسیدن. و من هر چی بیشتر صدای این خانم رو می شنیدم، بیشتر و بیشتر اعصابم به هم میریخت، یک حسی تو ضمیر ناخوداگاهم عجیب من رو عذاب میداد که اصلا نمی فهمیدم دلیلش چیه و چرا من انقدر از شنیدن صحبتهای دوستانۀ این خانم همکار عصبی میشم.

تا اینکه بیست ثانیه ای فکر کردم و به اون صدا گوش دادم، یک جرقه ای توی ذهنم رو روشن کرد؛ همه چیز که برام مبهم بود یکباره حل شد؛ اون خانم هم نژاد تو بود، با لحن و گویش خاص شبیه به تو، و به طرزی که خیلی هم عجیب نیست تون صداش هم بشدت شبیه تو بود. و من یکباره متوجه شدم این همه مدت چرا انقدر از صدای این بنده خدا بیزار بودم.

این صدایی بود که حدود 5 سال قبل؛ نزدیک به یک سال از زندگیم رو شبها با شنیدنش از پشت گوشی به خواب رفته بودم. صدایی که لبریز از عشق، یک سال تمام، آرامشبخش استرسها و اضطرابهای اون روزهای من بود. و حالا. بعد از بیشتر از 5 سال، داشتم اون صدا رو میشنیدم، و شنیدن این صدا، دوباره بعد از 4 سال، اصلا تجویز خوبی نبود برای روحی که 4 سال یاد گرفته بود آرامبخش خودش باشه.

و من این روزها کامل شیرفهم شدم که صدای تو زیبا بود، چون تو زیبا بودی، چون منشأ اون صدا بود که مثل آبی زلال و گوارا از یک چشمۀ دلچسب الهام بخش این آرامش بود. وگرنه خود اون صدا، از هنجرۀ دیگه، آب زلال که نه، از زهر مار هم تره


من همیشه به یک قاعده در مکالمات متقابل در فضای مجازی پایبند بودم؛ هیچ وقت از کسی asl (سن/جنسیت/محل ست) نپرسیدم. همیشه برای شروع آشنایی ماه تولد میپرسم و دخترها رو به جای اسمشون، به نام مثلا خردادی و دی ماهی و مهرماهی و . صدا می کنم. چون By Default همه می دونیم بیش از 99 درصد جوابها به این سوال در برخورد اول دروغ هستش. میگید نه؟! به اسمهای مجازی و حقیقی خانمهایی که من بهشون برخوردم توجه کنید:

اسم مجازی (اسم واقعی)؛ الیکا (الهه) - نگار (کبری) - باران (طیبه) - آتنا (محبوبه)

محض رضای خدا یک اسم حقیقی هم با اسامی مجازی که خانمها خودشون رو معرفی کردن یکی نبود (الان یادم اومد که چرا یک مریم مجازی در حقیقی هم مریم بود :)) )

ایرادی هم نداره، شرایط مملکت و خانواده هامون ایجاب می کنه این پنهان کاری رو. در مورد لوکیشن و منطقه ست وضع از این هم بدتره قطعا. و این هم قابل توجیه هستش.

اما. چیزی که من اصلا توی کَتَم نمیره؛ دروغ گفتن سن هست. پدیدۀ خیلی زشت و کثیفی که به وفور توی دنیای مجازی دیدم و این بوده که خانمها سنشون رو بین 5 تا 10 یا حتی 20 سال کمتر معرفی می کنن. اونوقت میگن چرا پسرا رو آوردن به رابطه با خانمهای سن بالا. والا به قرآن به ما اول اصل 18 تهران میدن :)) بعد که ما مثل سوسک چسبیدیم به تورشون میگن راستی من 40 سالمه :))))) البته 18 شوخیه، اصل دختر 18 تهران رو طبق تجربه میگم که اکثرا پیرمردهای 60 سالۀ بیکار میدن :))

یه جورایی مطمئنم شا هم اول به پیکه اصل دروغ داده :D

یه تعبیر غلطی هم داره تبلیغ میشه که میگه سن توی روابط نباید مهم باشه. من با این بخش خیلی کاری ندارم. سن نباید مهم باشه ولی صداقت قطعا باید مهم باشه. روابط عاطفی با اختلاف سنهای عجیب و غریب جزو استثناهای امکان پذیر هستن، ولی با این روند همه میخوان بشن یکی از اون استثناها که به نظرم نشدنیه. من خودم پایدارترین رابطۀ عاطفیم که برای خودم بیشتر از 2 سال دوام داشت از نظر سنی کوچکتر بودم، ولی رابطه رو با علم بر این حقیقت شروع کردم. پس تأکید می کنم که اهمیت صداقت رو با کم اهمیت جلوه دادن اختلاف سن، کمرنگ نکنیم که گناهیست نابخشودنی در توجیه این موج دروغگویی عجیب فضای مجازی.

 

+ یک بیشعوری نقش مکمل هم هست میان و سن افراد رو مسخره می کنن، خود من بارها شده از پسرهای 20 الی 25 ساله شنیدم که قدر خر بهلول سن داری الان باید فکر کفنت باشی و این حرفا تلخی این ماجرا رو چشیدم و درک می کنم. ولی تلخی شنیدن این متلکها و بیشعوری این افراد تازه به دوران رسیده هم باز توجیه نمی کنه من بیام سنمو 10 سال کمتر بگم تو مجازی.

++این رو هم بگم که مادر خودم 1 سال از پدرم بزرگتر بود. و همیشه میگفت توی رابطه ای که زن سنش از مرد بیشتره خود زن بیشتر از مرد اذیت میشه؛ مخصوصا با مردهای ایرانی که همینجوریش عقلشون دیرتر از موعد میرسه :|

+++ محاسبۀ سن: یک عده هم از اون ور بوم افتادن توی محاسبۀ سن. همیشه سن آدمو یک سال بالا حساب می کنن :)) نمی دونم چه فعل و انفعالی تو مخشون رخ میده که میگم مثلا متولد 67 هستم می گن خوب الان 31 سالت تموم شده توی 32 سالی پس 32 سالته. یک بار برای همیشه این مشکل رو آموزش میدم ان شاء الله حل بشه :)) همیشه برای محاسبۀ سن، به سن نوزاد زیر یک سال رجوع کنید. نوزادی که تازه به دنیا اومده از همون اول نمی گن یک سالشه. وای میسن میگن شد یک ماهش، شد 4 ماهش، شد 6 ماهش، شد 11 ماهش. و دقیقا آخر ماه دوازدهم که 12 ماه رو پر کرد میگن خوب حالا شد یک سالش!

پس: در هر سال، اگر هنوز تولدتون نرسیده بود سنتون میشه: عدد امسال منهای سال تولدتون منهای یک

اگر تولدتون گذشت سنتون میشه: عدد امسال منهای سال تولدتون :)) (می دونم واضحه ولی واقعا نصف آدمایی که دیدم اینو اشتباه میگن همیشه)

با این آموزشها امیدوارم دیگه توی مجازی نسل اینایی که تاریخ تولدشون میگذره ولی aslشون تغییر نمی کنه منقرض شه!

++++ خودم میدونم مجازی به درد نمی خوره باید چسبید به آدمای حقیقی :دی


یک تجربۀ تلخ دیگه برای بازگو کردن پیش اومده که مبادا کس دیگه بهش دچار نشه:

در راستای پست قبلی (سوختن گوشی دوستم) امروز رفتم صرافیهای صادقیه که یک سکۀ یک گرمی بانک مرکزی رو (که کادوی یک عزیزی بود) بفروشم.

قیمت فروش عادی: 850 هزار تومان

قیمت خرید از من: 550 هزار تومان .

چرا؟! چون فرد کادو دهنده برای اینکه اون سکه توی پاکت کادو جا بشه تلق دورشو قیچی کرده بود :|

صرافی های معتبر که کلا نمی خریدن و بقیه صرافی ها هم 550 به قیمت طلای سکه می خریدن که احتمالا دوباره بدن بانک مرکزی با یه تلق ناقابل ساده 900 هزار دوباره بفروشه به مردم

 

گفتم که حواستون باشه اگر کادو سکه گرفتین تلقشو به هیچ وجه انگولک نکنید.

 

پی نوشت: هیچ وقت (غیر از یک فرد خاص) از کادوهای غیر نقدی خیری ندیدم. کادو باید فقط کارت پول باشه. همیشه هرچی غیر از پول کادو گرفتم ضرر کردم :| آقا پول رو دور نریزین؛ قشنگ باجه های خودکار بانک شهر با 2300 تومان کارمزد یه کارت پول خوشگل و هلو برو تو گلو بگیرین بدین به عزیزتون. انقدر سلیقه ی ** خودمونو سعی نکنیم تو چش و چال ملت کنیم :))

به خدا این روزا هیچی پول نقد نمیشه.


+یک بار برای همیشه: قبل گم کردن اشیائی که خیلی برامون مهم هستن، روشون شماره تماس بنویسیم، نه آدرس! آدمها نوکر ما نیستن.

دوتا داستان مشابه برای من پیش اومده که گفتم قبل اینکه بشه سه تا داستان، نشرش بدیم بلکه نفر بعدی از تکرار این اشتباه جلوگیری کنه؛

داستان اول: چند سال قبل رفتگر کوچه منو صدا کرد، یک کیف پول زنونه توی سطل زباله پیدا کرده بود، با کلی کارت بانکی و کارت دانشگاهی داخلش، که روی همشون آدرس خانم صاحب کیف نوشته شده بود ولی اثری از شماره تماس نبود. میگفت تهران رو بلد نیست و میخواست کمکش کنم صاحب کیف رو پیدا کنه. من که متوجه شدم مژدگونی میخواد، نشد کیف رو ازش بگیرم. آدرس هم یک قدم دو قدم نبود که وقت بذارم و برم. از کارت دانشگاه اون خانم (که مشخص بود استاد تربیت بدنی اون دانشگاهه) رفتم سایت دانشگاه، بعضی همکاراش که آدرس ایمیل داشتن رو پیدا کردم و به همه ایمیل زدم و خوشبختانه یکی از همکاراش هرگز نشده و بر خلاف روال استادای تربیت بدنی ایمیل آموزشیش رو چک کرده بود و به دوستش اطلاع داده بود با من تماس بگیره. و جالبه وقتی خانم صاحب کیف با من تماس گرفت، گفت: آقا من که روی کیف و کارتام آدرس نوشته بودم منو میگی!!! جانم؟!!!! انقدر وقاحت و پررویی نوبره در نوع خودش. گفتم خانم مردم بیکار نیستن بیفتن تهرانگردی برا رسوندن کیف شما. از این به بعد هم جای ادرس شماره تماس بنویسین که کسی وسیله رو پیدا کرد تماس بگیره و خودتون زحمتی رو که خودتون محتاجشین بکشین و بیاین وسیله رو بگیرین.

داستان دوم: همین هفته اتفاق افتاد. یکی از دوستام (خانم) گوشی اصلیش سوخته، و چون توان خرید گوشی جدید نداشته من گوشی سادۀ مامان رو که خیلی وقت بود بی استفاده بود امانت دادم بهش، دیروز اون گوشی مامان من رو هم توی بی آر تی جا گذاشته، و از خط دوستاش زنگ زد من خودمو برسونم دانشگاهش. تا اینجا سوتیهای معمولیه. سوتی اعصاب خورد کنش اینجاس که میگه زنگ زدم به گوشیم یک خانمی جواب داد گفت توی بی آر تی جا گذاشتی، منم بهش گفتم مرسی گوشی رو بدین راننده که میاد جلوی دانشگاه بده دکۀ دانشگاه :|
و من دوباره :||||||

جالب اینجاس که وقتی داستان اول رو تعریف کردم و گفتم باید شمارۀ خانم رو میگرفتی و میگفتی خودمون میایم ازتون گوشی رو میگیریم با همون پررویی و وقاحت به من میگه موقعیت شناس نیستی و وقت نصیحت رو نمی دونی کی هست!!!

و این رو هم اضافه کنم که نه تنها هیچ راننده ای گوشی ای نه به دکۀ دانشگاه و نه به هیچ یک از پایگاههای سر و ته اون خط بی آر تی تحویل نداده، بلکه از دیروز عصر هر چقدر هم به گوشی زنگ میزنیم خاموشه :)

 

پس یک بار برای همیشه؛ یادمون باشه آدمها نوکر ما نیستن و وقتی ما محتاج بقیه هستیم پررو بازی رو کنار بذاریم و از اون دریملند یا سرزمین رویایی شازده و شاهزاده ای خودمون بیایم بیرون و بفهمیم اینو که گاهی لازمه خودمون تلاش اصلی رو بر عهده بگیریم.


بومی‌گزینی پذیرفته‌شدگان آزمون استخدامی مغایر با قانون شناخته شد (لینک خبر)

خبر کوتاه بود و عجیب. بماند که سهمیۀ پذیرش ما تهرانیها در آزمون اخیر آموزش و پرورش "آزاد" بود و گزینش بومی حذف شده بود از آزمون امسال (یعنی یک معلم تهرانی با یک معلم شهرستان شانس برابر دارن برای قبولی در مدارس تهران!)، از دو پاراگراف آخر حرفهای این عضو شورای نگهبان شفاف نشد بفهمم که چه تغییری در لیست افراد پذیرش شده ممکنه رخ بده، و نمی دونم آیا ممکنه قبولی من در آزمون و مصاحبه منتفی بشه یا نه (در سرنوشت آدمای بدون پارتی توی این مملکت هیچی بعید نیست).

ولی واقعا انصاف نیست توی کارهای پر درآمد پتروشیمی ها و پالایشگاهها و بقیه صنایع بومی، گزینش بومی داشته باشن، ولی در کارهای پردرآمد تهران که اصلا گزینشی در کار نباشه و تماماً در قروق نیروهای خودی نظام باشه، در کارهای کم درآمدش مثل معلمی هم اینجوری شانس تهرانی و غیر تهرانی یکی باشه برای گزینش.

مسلما هیچکس انقدر عاجز نیست که از تهران پاشه بره یه شهر دیگه برای 30 سال معلمی. برعکس کارهای صنعتی مثل پتروشیمی و . که این مهاجرت کاملا توجیه پذیره. البته بعید میدونم ت اصلی شورای نگهبان توی این مورد دفاع از حقوق شهرستانیها باشه، ولی خدایی حق ما تهرانیها خیلییییی داره توی این استخدامهای بدون پارتی ضایع میشه. به خدا دیگه خسته شدم از دنبال کار دویدن.

این روزا پایتخت نشینی عذاب مفرطه اگر تاج سرت نباشه و با اهالی تاج و تخت نشست و برخاست نداشته باشی


یکی از احمقانه ترین کارهایی که میون تمام کارهای این مملکت انجام میشه، اینه که میگن آقا ما فوتبال رو در ساعت عجیب و غریب 16:53 دقیقه شروع می کنیم. دلیلش؟ خوب اذان که ساعت 17:45 هست دقیقا میفته وسط دو نیمه. به و به از این برنامه ریزی ما و چقدر دقیقیم هر هفته با جلو عقب رفتن دقیقه ای اذان ما هم ساعت بازیها رو یک دقیقه یک دقیقه جابجا می کنیم.

احسنت به این ذکاوت ما. و خوب اصلا هم کاری نداریم که این اذان انتخابی به افق تهران که از شبکۀ ملی پخش میشه، فوق فوق فوقش در بهترین حالت اذان شرعیِ یک دهم از جمعیت این مملکته. و کاری هم نداریم که اذان نصف مملکت نیم ساعت قبل تو نیمۀ اول گذشته و اذان نصف دیگۀ مملکت نیم ساعت دیگه تو نیمۀ دومه. ما فقط و فقط میخوایم عقیدمون رو بکنیم تو چشم و چال شما و از صِرف این فرو کردن لذت میبریم؛ اصلا و ابدا هم کاری نداریم این ایدمون چقدر کاربردیه و چقدر توی دعا و مناجات و زندگی عرفانی مردم تأثیر داره. والسلام :|


خوب امروز جواب آزمون پالایشگاه گاز پارسیان اومد و شکر خدا (و طبق معمول) آزمون رو قبول شدم و برای مصاحبه معرفی شدم. این پنجمین مصاحبه ای هست که بعد خدمت دارم برا استخدام میرم و توی مصاحبه ی تمام این آزمونهایی که قبول شده بودم، کار برای من که هم خودم بومی تهرانم هم پدر و مادرم متولد تهرانن بشدت سخت بوده. تهرانی که استخدامیهای خودش کیپ تا کیپ پره و برای استخدامیهای شهرستانهای دیگه هم ما بومیهای تهران باید از منفی ده تا منفی بیست درصد عقبتر از شرکت کننده های دیگه شروع کنیم مسابقه رو. و با این حال و علی رغم تمام این موارد من تونستم 5 تا آزمون رو پشت سر بذارم و حتی آزمون پالایش تبریز (که فقط بین دانشگاههای درجه 1 و نخبه ها بود) بعد اعمال امتیاز نفرات بومی آذربایجان، رتبۀ 14 بین 118 نفر شدم (70 نفر استخدامی می خواستن) و یا آزمون پتروشیمی جم عسلویه که ترتیب مصاحبه به ترتیب رتبه آزمون بود و بین 8 روز مصاحبه من ساعت 9 صبح روز اول مصاحبه داشتم (یعنی در بدترین حالت بین 10 نفر اول بودم). و علی رغم جلو زدن از تمام این محدودیتها و فائق اومدن به سهمیۀ بومی و کسب این نمره ها توی آزمون، هر 4 مصاحبۀ قبلی رد شدم.

و خوب می دونم این مصاحبۀ پالایشگاه گاز پارسیان آخرین امید من برای استخدامه. و تصمیم خودم رو هم گرفتم. اگر این مصاحبه رو هم رد بشم، یکی از دو پلن زیر رو انتخاب می کنم: یا تلاش برای اپلای و رفتن از ایران، یا خودکشی

پلن B هایی که هیچ وقت پلن من برای زندگی نبودن در اون حد که من حتی هنوز رزومۀ انگلیسی هم ندارم برای خودم. خیلی سخته بخوای توی 31 سالگی کاری رو شروع کنی که تا حالا هیچ برنامه ای براش توی ذهن خودت نداشتی. و قطعا کار دوم از سختیهای اپلای اونم توی این سن و سال من راحتتره اگر تنبلیم غلبه کنه میرم سراغش :)

فقط می دونم هر کاری بکنم و هر نقشه ای بکشم، یک درصد هم فکر اینو نمی کنم که باقی عمرم رو توی اسنپ و تپسی با پراید کلاچ و ترمز بگیرم و پشت هر ثانیۀ چراغ قرمزهای تهران در حالی که دنده رو محکم توی مشتم فشار می دم، صدبار به خودم فحش و لعنت بفرستم. دقیقا در نقطه ای هستم که ترجیح میدم توی مملکت غریبی که کسی منو نمیشناسه و ارزش مدرک تحصیلیمو نمی دونه یه گوشه توالت بشورم یا کار خدماتی بکنم تا اینکه اینجا توی این کشور عجیب غریب به نامِ "وطن" هر عید ابروهای بالا اومدۀ فامیل و آشنا رو تحمل کنم که با فوق لیسانس شریف هنوز توی اسنپی.

 

+ ممکنه از این به بعد گاهی پستهای رمزداری بذارم که صرفا تخلیۀ افکار مزاحمم هستن (ترکیبی از استرس و افکار جنسی این روزها) که فقط به خاطر احترام به شأن و شعور خواننده رمزدار نوشته میشن و رمزشون هم به هیچ کس داده نمیشه :دی این پستها صرفا حکم تخلیۀ افکار مزاحم دارن و لاغیر

++اصلا اعصاب نصیحت شنیدن ندارم بچه هم نیستم :)) این یه پست لطفا در مورد تصمیماتی که گفتم نصیحت نکنید ممنون


توضیح اول: شکستهای زیادی توی روابط خودم داشتم. روابطی که مثل گلوله برف بعضا تموم هم نمیشن و دنبال هم میغلتن و با روابط بعدی تلفیق میشن این بهمن در مسیر سراشیبی هی بزرگتر و ترسناکتر میشه (البته نه به اون شکل عاطفی). یک استادی داشتیم، می گفت شما به عنوان مهندس که سر کار تشریف می برید، شروع کنید از تجهیزاتی که زیر دستتونه تا میتونید دیتا (داده های اطلاعاتی مثل دما و فشار و .) ثبت  کنید. میگفت یک روز که مثلا مبدل حرارتی پالایشگاه خراب میشه، اون دیتاها که جمع کردید مثل طلا براتون ارزشمندن. دو ماهی هست تصمیم داشتم یه جدول درست کنم برای دیتای روابطم! اینکه اقلا حسهای لحظه ای خودمو نسبت به تک تک دخترهایی که باهاشون در ارتباطم بنویسم. بلکه یکروزی که حجم قابل توجهی از دیتا جمع شد، بشینم ببینم با خودم چند چندم و چرا توی یک لوپ معیوب گیر افتادم و چرا این داستان هیچ وقت تموم نمیشه. الببته هنوز اسامی مستعار و پارامترهای لازم رو برای این ثبت اطلاعات انتخاب نکردم، ولی کم کم می خوام شروع کنم ثبت وقایع رو، تا ببینم کم کم این قبیل پستها چه شکلی به خودش میگیره. از اونجایی که فعلا اشتراکی بین این قضایا و محیط بیان نمیبینم، ومی نمی بینم که پستها رمزدار باشه. ولی اگر به هر دلیلی در آینده اشتراکی بین کارکترهای این پستهای سریالی من و جامعۀ بیان ایجاد بشه (:D) قطعا پستها به حالت رمزدار و شخصی تغییر پیدا می کنن.

 

حالا برم سراغ موضوع اصلی که باعث شد تصمیم بگیرم از امشب نوشتن رو شروع کنم:

یک ماه قبل سعی کردم آخرین رابطم رو به شیوه ای متفاوت از روابط قبلی چارچوب بندی کنم؛ دختری که من اولین رابطۀ احساسیش با جنس مخالف محسوب میشم. با اینکه 22 ساله س هیچ چیزی؛ هیچ چیزی در حوزۀ جنسی نمیدونه، کلا شوت! و من پیشنهاد دادم تا زمان اعلام آزمون و مصاحبه و احیانا در نهایت حداکثر تا اعلام جواب قطعی مصاحبۀ پالایشگاه با هم آشنا بشیم. و اگر جواب کار من قطعی شد با پدر مادر پری صحبت کنیم برای مراسم خواستگاری و ازدواج در صورت رضایت پری (نکته منفی: بخش جنسی برای من توی این تعجیل در ازدواج و الکی کش ندادن رابطه قطعا مهمه). و اگر به هر دلیلی نشد که کار من جور بشه، رابطه رو خاتمه بدیم.

در حالیکه فکر میکردم این بار خیلی خوب رابطه رو از اول مدیریت کردم و همه چی تحت کنترله و مسئلۀ غیر مترقبه ای رخ نداده، امشب، بعد از یک ماه از آشنایی، پیامهایی داد با این مضمون: که من برای مسئله ای مثل ازدواج اون هم با کسی که شناختم ازش صفر هست، اقلا به 3 یا 4 سال رابطه برای شناخت نیاز دارم. اون هم بدون اطلاع خانواده، چون پدر و مادرم با توجه به فرهنگ خانوادگیمون اجازۀ نامزدی بیشتر از چند ماه رو نمیدن و برای همین نمیتونم پسری که برای شناخت باهاش رابطه دارم رو به اونها معرفی کنم. و البته دلایل دیگه مثل اینکه به نظر خودم هنوز سنم کمه برای ازدواج و که این دلایل از نظر منِ شهاب معقول بود.

اما در رابطه با دلیل اصلی که پری ذکر کرد، نمیدونم چه اتفاقی توی خانواده های ایرانی داره میفته. اگر آدمهای مرموزی که هیچ وقت نشد خودشون رو هم درست بشناسم و نهایت یک بار با هر کدوم ملاقات حضوری داشتیم رو کنار بذارم، در کل 3 رابطۀ اصلی داشتم من که در هر 3 رابطه دخترها تأکید اکید داشتن رابطه بدون اطلاع پدر مادرهاشون پیش بره. برعکس من اسم تمام دخترهایی که در زندگیم بودن رو اقلا یک بار به خواهرم شهرزاد گفتم، و حتی رابطۀ اولم رو 9 ماه قبل گفتگو با خود دختر، م در میون گذاشته بودم و عکس العمل خانوم اولی هم در نوع خودش جالب بود که عصبانی شده بود چرا به مادرم گفتم. خلاصه که من این روابط پنهان از خانوادۀ دختر رو تا تهش رفتم و میدونم تهش هیچی نیست. و البته درک نمی کنم چرا انقدر دخترهایی رو انتخاب میکنم که هیچ علاقه ای به ایجاد تعهد توی رابطه ندارن. شاید اینکه مجازی تمامی این روابط رو انتخاب و شروع کردم بزرگترین اشتباهم باشه. و سوای از تقصیرات خودم که کم نیست، از این عصبی هستم که، اگر دخترها راست گفته باشن، چرا خانواده هاشون با این که پسری تحت نظارت خودشون با دخترشون در ارتباط باشه مخالفن؟ یعنی واقعا لیاقت اینجور پدرمادرهای سخت گیر همون پسرهایی هست که بی خبر بیان بیخبر بزنن و بی خبر هم در برن؟ از طرف یک کلینیکی یک دکتر روانشناسی در یک سمینار آموزشی اشاره می کرد به این مسئله که امروز توی ایران داریم دخترهای زیادی که اصلا هدفشون از ازدواج خود ازدواج نیست. ازدواج می کنن که فقط بتونن طلاق بگیرن و از زیر سلطه و نظارت مستقیم خانواده نجات پیدا کنن. وگرنه چه دلیلی داره این همه جشن طلاق و کیک طلاق مشتری داشته باشه. طلاقی که یک آسیب اجتماعیه جشنش برای چیه؟

طولانی شد. سریع برم سراغ جدول دیتای عاطفیم که می خوام توش حس و حالم نسبت به دخترهای زندگیم رو به صورت لحظه ای ثبت کنم و بعدا ببینم رفتارهام از چه الگویی پیروی می کنه:

حس به خانوم اولی: امروز چت کردیم. مثل همیشه وقتای خیلی کمی که هست حالم خیلی خوبه و وقتای خیلی زیادی که نیست کاری از دستم بر نمیاد. الان حس می کنم دوباره می تونم به ازدواج باهاش فکر کنم فقط باید با بحث رابطش با یک پسر دیگه کنار بیام و نمی دونم می تونم توی زندگی مشترک اون رو کنار بذارم یا نه.

حس به خانوم دومی: امروز پیام داد با شروع کلمۀ "عزیزم". مثل همیشه پول میخواد. ولی نه یه تومن دو تومن. این بار سیصد میلیون تومن. کل سرمایه زندگیمو میخواد بذارم وسط. مطمئنم خودم رو اصلا دوست نداره ولی خریتم رو چرا. به عنوان تنها دوست دختر تهرانیم همیشه دوستش دارم و همیشه نسبت بهش کشش عجیب عاطفی و فیزیکی دارم. امروز بعد چت با خانوم اولی، دنبال بهونه بودم برا دعوا و اومدم به خانوم دومی درخواست راطه جنسی دادم و طبق معمول چارتا فحش داد و بلاک کرد و رفت :)) (آره دقیقا. برای من که صد در صد مواردی که رفتم رو مخ یک دختر دلیلش یک دختر دیگه بوده :دی)

حس به خانوم سومی: بیشعور به تمام معناس. فقط چون خیلی خوشگله فکر می کنه هر جور دلش خواست میتونه به اطرافیان برینه. داره تهران درس میخونه و یه کاردانی ناقابل رو 4 ساله به زور داره کش میده. میخوام هرجور شده این ماه کمکش کنم زبانشو که دوبار افتاده کنار کاراموزیش و یه واحد دیگه پاس کنه و برگرده شهرستانشون از دستش راحت شم. البته خودش گفته نمیخواد برگرده، ولی من فوقش برای دی ماه بتونم پول اجاره خوابگاهش و خرید مایحتاجشو جور کنم. اصلا فکر اینکه بخوام یکی دو سال دیگه خرج یکی رو الکی بدم نمی تونم بکنم. اونم آدم پررویی مثل خانوم سومی. فعلا که گفته بود فردا صبح (توی این آلودگی) مسیری که بی آرتی مستقیم میبره تا آزادی و دانشگاه آزاد علوم تحقیقات، برم و برسونمش (کلا بیشعوره دست خودش نیست). سر اینکه توی چت بهش گفتم 5 دقیقه دیگه میام (می خواستم با پری آخری خداحافظی کنم :دی و 4 دقیقه بعدش اومدم چتش تا صحبت کنیم ببینیم دردش چیه که درس نمیخونه) گفت تو که آنلاینی و زد بلاک کرد. ازش متنفرم بیشعور احمقِ خر رو :/ (خانوم اولی میگه بیخود خرج اینو میدی، این بچه جانبازا خرج تحصیلشونو بنیاد میده درس هم نمیخونن آخرشم با سهمیه میرن استخدام میشن من و تو می مونیم لنگ در هوا. که الحق که راست میگه)

پری آخری: تو بخش جنسی شوته و چون مثل خانوم دومی شهریوریه (و به نظرم شهریوریا اصلا میل جنسی خوبی ندارن) اصلا آیندۀ ازدواجی خوبی باهاش نمی بینم. البته پدر و مادرش مثل مادر خودم فرهنگی هستن و مثل خودم که تا 25 سالگی خیلی بچه مثبت بودم اینم بدجور چشم و گوش بستس و نکات مشترکم باهاش رو خیلی دوست دارم. و امشب گفت برا ازدواج با من 4 سال زمان شناخت میخواد و خانوادش نمی تونن اون 4 سال زمان رو بهش بدن. این برای من رسما جواب منفی از طرف پری بود.

فاکتورها- میل جنسی و ناامیدی: ناامیدی خیلی بالا. میل جنسی بالا (ترکیب این دوتا همیشه برای هر مردی عصبانیت و خشم غیر قابل وصفی به همراه داره. برعکس حالتی که فقط یکی از این دو فاکتور بالا باشه).


حرف اول پست: نمیدونم چقدر در مورد تله های شخصیتی شنیده باشید؛ تله هایی مثل تلۀ بی اعتمادی، تلۀ رها شدگی، تلۀ مهرطلبی و چند ده تلۀ شخصیتی دیگه، که مبحث خیلی مفصلیه (مبحث اصلی اکثر روان درمانگرهای معاصر هست) و هیچ کس به خوبی خودشون نمی تونه توضیحش بده، ولی خلاصش میگه که متأثر از رفتارها و تربیت والد غالبِ ما در کودکی (مثل پدر مادر معلم یا .) یک سری تله ها در شخصیت ما شکل می گیره که ناخودگاه ما همیشه سعی در اثبات درستی اون تله ها داره. یک مثال خوبش تلۀ بی اعتمادی هست که پدر و مادر به بچه میگن توی دنیا به کسی نمیشه اعتماد کرد. حالا ناخودگاه کسی که این تله رو داره چی کار می کنه؟ همیشه میره سراغ قراردادهایی که سرش کلاه بره، همیشه بندهایی توی قراردادهاش میچپونه که حسابی مالشو بالا بکشن، همیشه میگرده و آدمهای قالتاقی رو پیدا میکنه برای معامله که یه کلاه گشاد بذارن سرش که چی؟ که آخرش که سرش کلاه رفت تله ش بیاد رو و با طنین صدای شفاف و واضح توی مغزش بگه: "دیدی گفتم به آدمها نمیشه اعتماد کرد؟!" این آدم خیلی ناخودآگاه کلا با آدمای سالم معامله نمیکنه، چون تله ش (و عقایدی که از کودکی باهاش شکل گرفته) زیر سوال میره. این آدم یه قانون نانوشته داره که میگه نباید با آدم صادق معامله کنم، وگرنه ثابت میشه که همۀ آدمها هم غیر قابل اعتماد نیستن و این یعنی مرگ فرضیۀ تلۀ من و مرگ شخصیتی که دنبال خودم از کودکی و با اقتباس از والدینم دنبال خودم کشوندمش.

خوب، پس این جمله هایی که ما آدما هی زبونی تکرارشون می کنیم و به درستیشون اعتقاد داریم و یه جورایی خوراک محافل گفتگو و نوشتاری ما هستن، معمولا خطرناکترین اعتقادات ما هستن. من طبق همین آموزش تله های شخصیتی، اعتقاد دارم اگر آدمی شروع کنه مدام تعریف کردن از چیزی در مورد خودش، خیلی ناخودآگاه هی شروع میکنه در اون جهت گام برداشتن تا همچنان هم داستان های مشابه داشته باشه که نقل گفتگوها و محافلش باشن و برای دیدار بعدی با دوستاش یا برای پست بعدی بلاگش داستان کم نیاره. برای همین هم هست که تقریبا یک سالی هست خودآگاهانه سعی کرده بودم تعریف کردن داستانهای خرج و مخارجم توی رابطه هام رو کنار بذارم، و این تعریف نکردنشون کمابیش تأثیر هم داشته توی کاهش این داستان سازیهام و ماجرای بده بستونهای مالی من توی رابطه هام نسبتا کمتر شده بود. و الان هم که بعد از 6 سال تصمیم گرفتم این مطالب رو مکتوب توی بلاگ بیارم، خیلی خیلی باید حواسم باشه دوباره توی اون دام سابق نیفتم. و امیدوارم که این مطالب بهونه ای باشه برای پایان دادن به این داستانهای مالی. و یک وقت بهونه ای نشه برای من که باز برم خرج کنم و بیام داستانهای خریتهامو اینجا تعریف کنم برای جلب توجه. جلب توجه خطرناکترین نیرو محرکۀ رفتارهای بشره از نظر من :/ (مثل داستان روباه و زاغ و پنیرشون)

اتفاقای این چندروز (تذکر: داستانها خیلی با جزئیات بیان شدن و احتمالا از حوصله خواننده خارج هستن، در واقع ترجیح میدادم این بخش رو رمزدار بنویسم، فقط خودم میخوام دقیق نقطه ای که ترس از دست دادن باعث میشه دوباره برگردم سمت دخترها رو پیدا کنم):

 

ادامه مطلب


شهریور سال 90، بعد دوماه و نیم خدمت توی نیروی انتظامی، با اومدن جواب رتبه 32 ارشد و قطعی شدن قبولیم توی رشته ی شبیه سازی دانشکدمون، وقتی خرکیف نامۀ دانشگاه رو دستم گرفته بودم و میدون استاندارد کرج و کلانتری محمدشهر رو یورتمه میرفتم تا معافیت تحصیلیم رو نهایی کنم، سرباز صفر نگهبان ستاد، با لبخندی که هیچ وقت از ذهنم محو نمیشه، گفت داری میری درس بخونی برگردی خدمت؟ اشتباه میکنی، الان نمیفهمی ولی بعدا می فهمی چی گفتم.

من؟ توی دلم میخندیدم، که بابا این سرباز صفر بدبخت چه میفهمه دانشگاه شریف چیه. اصلا از جلو درشم رد نشده، خر چه داند قیمت نقل و نبات فقط کله م باد داشت که بچه های کلانتری هی تشویقم میکردن ایول خوش بحالت، ما هم هوس کردیم بریم بعد خدمت درس بخونیم.

اما اما 1 سال بعد، وقتی هرشب خواب رژه های پادگان میومد توی ذهنم، وقتی تا 6 ماه میرفتم توی اتاق اساتید، اشتباهی به جای سلام پا می کوبیدم، وقتی به جای استاد، ناخودآگاه با ترس بهشون میگفتم جناب سروان. وقتی میترسیدم برا پروژه ها (من جمله پروژه ارشدم) جلو در اتاق استادا برم و یاد گرفته بودم مثل مافوقهای پادگان از دستشون فرار کنم، بعد یک سال کابوسهای شبونه در مورد اون 2 ماه خدمت آموزشی لعنتی توی مشگین شهر اردبیل، تازه فهمیدم چه غلطی کردم با زندگیم. این وسط سال 91 پشت هم خبرهای 21 ماه شدن خدمت و حذف بخشودگی 2 ماه کسر خدمت برای ارشد هم اومد و این 5 ماه اضافه خدمت عامل تشدید افسردگی شد منی که لیسانس کامل یادمه فقط و فقط دوتا غیبت سر کل کلاسا داشتم ترم دو ارشد شروع کردم فرار کردن از کلاسها (اون دوتاغیبت هم سر کلاس بودم ولی جای ممد حاضری زده بودم، آره، من از اونام که اگه یکی توی صف بهم بگه اجازه هست جلوی شما وایسم؟ مریضم کمرم درد میکنه. من میگم بفرمایید، بعد خودم دوباره میرم ته صف، تا حق نفرات دیگۀ توی صف زایل نشه)، 

نتیجه ی همه ی اون ترسها، شد 3 ترم اضافه سنوات ارشد، افسردگی حاد (به تأیید مشاور دانشگاه)، 3 بار تا مرز اخراج رفتن. و فقط لبخند و جملۀ اون سرباز صفر توی گوشم میپیچید که میگفت: بعدا میفهمی که اشتباه کردی.

خدمت قبلی، مشکلی نیست که فراگیر باشه. مواردش خیلی کمیاب هستن. ولی همون مواردی که من دیدم، چون خیلی بهشون دقت کردم، چون خودمم دچارش بودم، 90 درصد زندگیشون از این رو به اون رو شده بود. همه تبدیل شده بودن به پسرهایی افسرده. که زندگیهاشون کامل فلج شده بود. این وسط یک ماه و دو ماه هم نداره، چه منی که 19 ماه از خدمتم مونده بود، چه اونی که فقط دو ماه دیگه داشت، فکر اون 19 ماه و فکر اون 2 ماه که باز باید برگردیم توی سگدونی نظام و پا بکوبیم، جفتمون رو فلج کرده بود.

اگر روزی جنس نری چه در قالب پسر، چه در قالب برادر در زندگیتون دیدین، اصلا نذارین خودشو با این سرطانِ خدمت قبلی، بدبخت کنه، خدمت شاید پسرا رو مرد کنه، ولی خدمت نصفه، و بعدش دو سال فکر کردن بهش، قطعا پسر رو یه مردِ فلج میکنه. یه مردی که سالها باید زمان بذاره تا دوباره خودشو توی زندگی پیدا کنه.

+در صورت ابهام: خدمت قبلی، به همون معافیت بین خدمت میگن (که معمولا معافیت تحصیلی به دلیل قبولی دانشگاه هست، که پسر درسش رو بخونه و بعد برگرده پادگان برای اتمام خدمت)


سوال اول پست: چون چونۀ من خیلی گرمه، اول پست یه سوال مهم دارم؛ آمار بلاگ شما هم خرابه؟ سه روزه از پنجشنبه عصر آمار بلاگ من وارد بخش "آخرین نمایشها" نمیشه.

 

یه کم درد و دل: کمابیش متوجه شدم که ما آدما نسبت به قول و قرار و وعده و وعید خیلی حساسیتهامون بالاست (داستان سرباز و پادشاه - کلیک کنید). وعده ای که احتمال تحققش پنجاه پنجاست، می تونه یک رابطه رو از هم بپاشونه. به عنوان یک پسر خیلی تجربشو داشتم، مثلا؛ همیشه توی رابطه اولم، قول ازدواج داده بودم، هیچ رابطۀ تعهد آور فیزیکی هم بینمون نبود. در نقطۀ مقابل من، پسری بود که هیچ قول ازدواجی نداده بود و به خانوم اولی تأکید کرده بود با هم باشیم، یک سال، موقت، بدون هیچ تعهد آینده. رابطۀ فیزیکی هم داشتن. نتیجه؟ نتیجه اینکه اون پسری که وعده ای نداده بود و قسمت خوشمزۀ ماجرا هم نصیبش شده بود، الان بهترین خاطرۀ زندگی خانوم اولی محسوب میشه، منی که از رابطه فقط ته تلخ خیارشو چشیدم، الان آدم بد و بی تعهد قصه هستم، صرفا به خاطر وعده ای که دادم و عمل نکردم (البته در دفاع از خودم بگم که الان صرفا به خاطر رابطۀ خانوم اولی با اون پسر هیچ علاقه ای به محقق شدن ازدواجم باهاش ندارم).

الان و با گذشت یک ماه و نیم از رابطم با پری آخری، این بخش وعده ها باز مثل تف سربالا برگشته توی صورتم. خودم روزهای اول در گوشش خوندم که توی یه رابطۀ Long Distance، تا پسر اقلا دوبار نیومده شهرتون ندیدتت، ابراز محبتهای عاشقانش رو با پیژامه توی تخت گوشۀ اتاقش باور نکن. حالا این یک هفته بیشتر از هر موقع داره میره روی اعصاب من که برم شیراز همو ببینیم و سختی تحقق این وعده م داره بدجور منو پشیمون می کنه از قول و قرارهای پوچ همیشگیم. الان دارم فکر می کنم همین الان رابطه رو خاتمه بدم بهتره یا بذارم رابطه خودش سرد و تموم بشه

خلاصه ی قصه اینکه، بدون وعده و وعید، پادشاه قصه های زندگیتون باشین. پادشاه بدقول رو هیچ ملتی نمیخواد :)

 

تمایز دوست پسر و خواستگار: یه ماجرایی در مورد خانوم دومی این روزا توی ذهنم هی تکرار میشه. که در مورد یه خواستگارش یه زمانی م می کرد با من, میگفت پسر خیلی خوب و کاریه تدریس زبان استانبولی می کنه و کلی پس انداز داره. و هم زمان از من یه مقدار پول میخواست. یادمه وقتی بهش گفتم چرا از اون آقا نمیگیری؟ برگشت یه جواب تأمل برانگیز داد. گفت: خواستگاره هااااا، دوست پسر که نیست. همین رو من تعمیم دادم به خانوم سومی که منو رسما دوشید، ولی میگفت حسی بهم نداره و اصلا فکر ازدواج با منو نمی کنه. نتیجه اینکه دخترهایی که اهل تیغ زدن هستن، معمولا امکان نداره کسی رو که تیغ زدن (یا طی برخی تجربیات دیگه که دیدم باهاش خوابیدن) به عنوان گزینه ازدواج نگاه کنن. همشون ترجیح میدن با کسی ازدواج کنن که چیزی از گذشته شون نمی دونه. اینجا بخش خیلی مهم قضیه به عهدۀ منِ پسره که خیلی زود تصمیم بگیرم که می خوام یک خواستگارِ با عزت نفس باشم، یا یک دوست پسر موقت صرفا برا اهداف سودجویانۀ این قبیل خانومها. احتمالا خانومها هم با این چالش مواجه هستن که تشخیص بدن توی چه رابطه ای یک کیس ازدواج هستن و توی چه رابطه ای صرفا یک دوست دختر موقتن و وسیلۀ سو استفادۀ اهداف مردها.

 

دزماندگی آموخته شده (کلیک کنید) - این روزها حجم زیادی از پیام و درخواست کمک دارم از کسایی که قبلا هر کاری در توانم بود براشون می کردم. ولی الان خودمو خیلی "سنگدل" و البته "ناتوان" می بینم در برآورده کردن خواسته هاشون. به شهرزاد می گم که من نمیدونم این سه سال گذشته چجور انقدر منبع جذب بدبختی مردم بودم، و چه جور کشش داشتم درد دلهاشون رو گوش کنم و خودمو به آب و آتیش بزنم مثل یه قهرمان مشکلاتشون رو حل کنم. الان اصلا اعصابم نمیکشه. شهرزاد (که خوب پزشکه و قصد ادامه تحصیل روانشناسی در مقطع دکترا داره) بهم گفت بهش می گن درماندگی آموخته شده. در موردش یکم خوندم، البته خیلی ربط این مبحث رو به این جذب بدختی مردم نفهمیدم. ولی خوب متوجه شدم که شدیدا در تیررس این معضل درماندگی آموخته شده هستم. اگر شما هم حس میکنید در برابر تقدیر و دست سرنوشت و اتفاقات اطرافتون ناتوان شدین، حتما یه نگاهی به این مقاله که لینک دادم بندازین. مبحث جدیدی نیست و حدس میزنم خیلیها باهاش آشنا بوده باشن.

---------------------------------

خوب برم سراغ ثبت دیتای احساسات خودم. مطلب خاصی برای گفتن نیست، فقط چون مدت زیادی از اعلام وضعیت قبلی گذشته، لازم میدونم یه دیتا بعد دو هفته از پست قبلی ثبت کنم:

ادامه مطلب


دیروز فهمیدم اگه دانشجوی شریف باشی جونت عزیزتره و خونت رنگین‌تر. امروز فهمیدم اگه سوار اتوبوس باشی و بمیری جونت مهم نیس جون اونایی مهمه که کانادا نشین هستن و با هواپیما مسافرت کردن وگرنه امروزم باید کلی پیام تسلیت می‌اومد.
خلاصه بگم خاک تو سرتون که پولدار بودن مرده هم براتون مهمه

× Mehrdad ×

@OfficialPersianTwitter

 

پیام بالا پیام عجیبیه که امروز به نقل از یک اکانت توئیتری خوندمش. مغلطۀ غریبی داره این مهرداد خان شاخ شمشاد توی پیامش. کسی به خاطر پولدار بودن فوت نخبه های مملکت رو تسلیت نمیگه. تسلیت به کشور فقط و فقط به خاطر اینه که احتمالا حداقل یکی از این صد و بیست سی تا نخبۀ این هواپیما می تونست مثل مریم میرزاخانی (و نجاتش از مرگ در سانحۀ اتوبوس تیم المپیاد دانشگاه شریف اسفند 1376 - کلیک کنید)، خدمات خیلی زیادی به "علم" بکنه، علمی که فقط دوتا از دستاوردهاش می تونه ثروت و رفاه باشه :)

احتمالا هیچ کدوم از اون 20 نفر کشته شدۀ اتوبوس گنبد قرار نبوده خیلی مشهور بشن. و البته آره، ممکن بود بعضی از اون شریفیهای نخبۀ هواپیمای کیف اوکراین هم علی رغم شریفی بودنشون در آینده خیلی معروف نشن (مثل من که هیچ پخی نشدم). ولی این نخبه ستیزی رو کنار بذاریم :) به جرم اینکه نخبه ها ممکنه یکم نارسیسیست و خودشیفته باشن (که البته دلیلی نداره حق نداشته باشن! مخصوصا اگر با تلاش به اون سطح نخبگی رسیده باشن) انقدر جامعۀ نخبه رو تخریب نکنیم :)

یادمه وبلاگ یکی از آقایون قدیمی بیان که مسئولیتی در شرکتهای نفتی جنوب داشت، یک بار در یک بحث علمی گفتم من دانشگاه شریف  هستم، و جواب ایشون جالب بود، گفتن که: "در شرکتهای نفتی جنوب تنها کمکی که اساتید و دانشجوهای دانشگاه شریف می تونن به ما بکنن اینه که ساکت باشن بذارن ما کارمون رو بکنیم." :|

و جالبه همین آقا به دفعات به اسم پدر معروفش می بالید و من آخر هم نفهمیدم پدرش کیه و چطور خودش استخدام شده، نکتۀ اصلی اینجاس که توی این مملکت به پدر مشهور و با نفوذ باید افتخار کرد ولی به نخبگی نباید افتخار کرد! و نخبه ها (و کسایی که توی آزمون عادلانه و کاملا Fair بقیه رو شکست دادن و به دنبال پیشرفت هستن) باید ساکت باشن تا بقیه مملکت بتونن راحتتر این پیشرفت مثال زدنی کشور رو ادامه بدن :)

و جالب اینه که در ذهن این آقا مهرداد شاخ شمشاد توئیت کننده اصلا نمی گنجه که کسی که نخبه باشه، حق داره به واسطۀ علمش پولدارتر هم باشه و هواپیما سوار بشه! آره دیگه، از دید اینجور آدما اصلا چرا باید به نخبه های شریفی انقدر رو و قدرت بدیم که یه روزی به واسطۀ علمشون انقدر پولدار بشن که بخوان سوار هواپیما بشن وقتی بقیه هموطنا مجبورن با اتوبوس برن گنبد؟!!! خاک تو سرتون اصلا :)))))

توی یکی از جلسات عقیدتی پادگان، یک از وزارت اطلاعات اشاره می کرد که سمپاد توطئۀ امریکا بوده، که چی؟ که نخبه ها رو از مقطع راهنمایی و متوسطه جدا کنن و بعد در قالب دانشجوهای شریف و بقیه دانشگاههای برتر کشور، اونا رو در جریان فرار مغزها از کشور بن. به هر حال اگر دستشون باز بود، قطعا در کنار کافر و جسد و مردار و هشت نجاست دیگه، دانشجوی نخبه رو هم به عنوان نجاست یازدهم معرفی می کردن. 

+ حالم خوب نیست. دو هفته قبل یکی از بچه های دبیرستان (عمران امیرکبیر) خبر مجلس ختمش رو شنیدیم. فوت بر اثر سرطان. دیروز صبح هم فراز فلسفی، یکی دیگه از بچه های دبیرستانمون، توی هواپیما زندگیش تموم شد. یک سال کامل پشت نیمکت فراز اینا مینشستم و کامل میشناختمش. محمد صالحه (یکی دیگه از جانباختگانِ نخبۀ هواپیما) هم میشناختیمش، سال بالایی ما توی سمپاد بود. حالم خوب نیست.

++ احتمالا بخش عمدۀ افکار این پست من ناشی از تعصبم روی شریف و سمپاد باشه. احتمالا اگر سمپادی یا شریفی نبودم انقدر این توئیت مهرداد برام زشت و زننده نمی بود. برای همین انتظار ندارم همۀ افراد دیگه هم هم اندازۀ من از این توئیت عصبی شده باشن.

 


حرف اول: امروز برای ارائۀ مدارک استخدام رفته بودم آموزش و پرورش، دو هفته ی دیگه مصاحبه ست. وقتی مسئول پرسید چند نفر فوق لیسانسن، و همه به جز 4 نفر دستامون رو بردیم بالا، حقیقتا کرک و پرم ریخت. یکی از اون سه نفر هم تازه لیسانس نبود. دکترای شیمی داشت :/ کمابیش بینشون دانشگاههای خوب هم اعم از علم و صنعت و . بودن. شوک عجیبی بود امروز که بفهمم اوضاع مملکت خرابتر از خرابه و باید هرچه زودتر هرکاری گیرم اومد دو دستی بچسبم بهش، اگر هدفم کار دولتیه.

نکتۀ دومی که امروز خیلی بهش فکر می کردم، کل بیست سال خدمت مادرم در آموزش و پرورش و این اداره به اون اداره دویدنهاش جلوی چشمم اومد. با توجه به اینکه رتبه ی دوم آزمون هستم و 5 نفر لازم دارن، خیلی محتمل هست قبول شدن فنی من (اگر مصاحبه های عقیدتی و . رد نشم). و البته که بعد از 19 سال درس خوندن در بالاترین سطح آموزش کشور، دبیری شیمی در دبیرستان چیزی بود که هیچ وقت برای خودم متصور نمیشدم. (معلمی در مناطق محروم مثل حاشیه خلیج فارس و دریای عمان، یا حتی جزیره هاشون، رویای همیشگیم بوده، ولی با کت و شلوار سر کلاس رفتن وسط پایتخت برای ماهی دو میلیون و خورده ای، هیچ وقت! هیچ وقت کوچکترین جایی توی تصوراتم نداشته. و امروز فکر می کردم مادرم، احتمالا چه تأثیر عمیق و ناخواسته ای توی ناخودآگاه من داشته که من دقیقا دارم مثل خودش دبیر شیمی میشم، توی دبیرستانهای تهران.

در هر صورت همچنان امیدوارم کار پالایشگاه جوابش مثبت باشه، البته که با توجه به تستهای روانشناسیم و محرز شدن تلۀ از خودگذشتگی به عنوان تلۀ غالب، بهم توصیه شده که شغلهای دبیری و پرستاری برای من بهترین شغلها هستن و با توجه به ترس عجیبی که از خون دارم، دبیری احتمالا بهترین شغل برای من خواهد بود، مادامی که فشار مالی و استرس روانی که جزء لاینفک معلمی هست، از پا نندازه منو.

اما ثبت دیتای احساسات:

ادامه مطلب


سوال اول پست: چون چونۀ من خیلی گرمه، اول پست یه سوال مهم دارم؛ آمار بلاگ شما هم خرابه؟ سه روزه از پنجشنبه عصر آمار بلاگ من وارد بخش "آخرین نمایشها" نمیشه.

 

یه کم درد و دل: کمابیش متوجه شدم که ما آدما نسبت به قول و قرار و وعده و وعید خیلی حساسیتهامون بالاست (داستان سرباز و پادشاه - کلیک کنید). وعده ای که احتمال تحققش پنجاه پنجاست، می تونه یک رابطه رو از هم بپاشونه. به عنوان یک پسر خیلی تجربشو داشتم، مثلا؛ همیشه توی رابطه اولم، قول ازدواج داده بودم، هیچ رابطۀ تعهد آور فیزیکی هم بینمون نبود. در نقطۀ مقابل من، پسری بود که هیچ قول ازدواجی نداده بود و به خانوم اولی تأکید کرده بود با هم باشیم، یک سال، موقت، بدون هیچ تعهد آینده. رابطۀ فیزیکی هم داشتن. نتیجه؟ نتیجه اینکه اون پسری که وعده ای نداده بود و قسمت خوشمزۀ ماجرا هم نصیبش شده بود، الان بهترین خاطرۀ زندگی خانوم اولی محسوب میشه، منی که از رابطه فقط ته تلخ خیارشو چشیدم، الان آدم بد و بی تعهد قصه هستم، صرفا به خاطر وعده ای که دادم و عمل نکردم (البته در دفاع از خودم بگم که الان صرفا به خاطر رابطۀ خانوم اولی با اون پسر هیچ علاقه ای به محقق شدن ازدواجم باهاش ندارم).

الان و با گذشت یک ماه و نیم از رابطم با پری آخری، این بخش وعده ها باز مثل تف سربالا برگشته توی صورتم. خودم روزهای اول در گوشش خوندم که توی یه رابطۀ Long Distance، تا پسر اقلا دوبار نیومده شهرتون ندیدتت، ابراز محبتهای عاشقانش رو با پیژامه توی تخت گوشۀ اتاقش باور نکن. حالا این یک هفته بیشتر از هر موقع داره میره روی اعصاب من که برم شیراز همو ببینیم و سختی تحقق این وعده م داره بدجور منو پشیمون می کنه از قول و قرارهای پوچ همیشگیم. الان دارم فکر می کنم همین الان رابطه رو خاتمه بدم بهتره یا بذارم رابطه خودش سرد و تموم بشه

خلاصه ی قصه اینکه، بدون وعده و وعید، پادشاه قصه های زندگیتون باشین. پادشاه بدقول رو هیچ ملتی نمیخواد :)

 

تمایز دوست پسر و خواستگار: یه ماجرایی در مورد خانوم دومی این روزا توی ذهنم هی تکرار میشه. که در مورد یه خواستگارش یه زمانی م می کرد با من, میگفت پسر خیلی خوب و کاریه تدریس زبان استانبولی می کنه و کلی پس انداز داره. و هم زمان از من یه مقدار پول میخواست. یادمه وقتی بهش گفتم چرا از اون آقا نمیگیری؟ برگشت یه جواب تأمل برانگیز داد. گفت: خواستگاره هااااا، دوست پسر که نیست. همین رو من تعمیم دادم به خانوم سومی که منو رسما دوشید، ولی میگفت حسی بهم نداره و اصلا فکر ازدواج با منو نمی کنه. نتیجه اینکه دخترهایی که اهل تیغ زدن هستن، معمولا امکان نداره کسی رو که تیغ زدن (یا طی برخی تجربیات دیگه که دیدم باهاش خوابیدن) به عنوان گزینه ازدواج نگاه کنن. همشون ترجیح میدن با کسی ازدواج کنن که چیزی از گذشته شون نمی دونه. اینجا بخش خیلی مهم قضیه به عهدۀ منِ پسره که خیلی زود تصمیم بگیرم که می خوام یک خواستگارِ با عزت نفس باشم، یا یک دوست پسر موقت صرفا برا اهداف سودجویانۀ این قبیل خانومها. احتمالا خانومها هم با این چالش مواجه هستن که تشخیص بدن توی چه رابطه ای یک کیس ازدواج هستن و توی چه رابطه ای صرفا یک دوست دختر موقتن و وسیلۀ سو استفادۀ اهداف مردها.

 

دزماندگی آموخته شده (کلیک کنید) - این روزها حجم زیادی از پیام و درخواست کمک دارم از کسایی که قبلا هر کاری در توانم بود براشون می کردم. ولی الان خودمو خیلی "سنگدل" و البته "ناتوان" می بینم در برآورده کردن خواسته هاشون. به شهرزاد می گم که من نمیدونم این سه سال گذشته چجور انقدر منبع جذب بدبختی مردم بودم، و چه جور کشش داشتم درد دلهاشون رو گوش کنم و خودمو به آب و آتیش بزنم مثل یه قهرمان مشکلاتشون رو حل کنم. الان اصلا اعصابم نمیکشه. شهرزاد (که خوب پزشکه و قصد ادامه تحصیل روانشناسی در مقطع دکترا داره) بهم گفت بهش می گن درماندگی آموخته شده. در موردش یکم خوندم، البته خیلی ربط این مبحث رو به این جذب بدختی مردم نفهمیدم. ولی خوب متوجه شدم که شدیدا در تیررس این معضل درماندگی آموخته شده هستم. اگر شما هم حس میکنید در برابر تقدیر و دست سرنوشت و اتفاقات اطرافتون ناتوان شدین، حتما یه نگاهی به این مقاله که لینک دادم بندازین. مبحث جدیدی نیست و حدس میزنم خیلیها باهاش آشنا بوده باشن.

---------------------------------

خوب برم سراغ ثبت دیتای احساسات خودم. مطلب خاصی برای گفتن نیست، فقط چون مدت زیادی از اعلام وضعیت قبلی گذشته، لازم میدونم یه دیتا بعد دو هفته از پست قبلی ثبت کنم:

ادامه مطلب


از ختم فراز بر میگردم (همکلاسی دبیرستانم که توی هواپیمای کیف بود). برگشتنه توی تاکسی بنرهای "همه همدردیم" رو نگاه می کردم و به چشمهای سرخ و از گریه خشک شدۀ پدر فراز فکر می کردم. شما همدرد ما نیستین عزیز دل، شما خودِ خودِ درد هستین. شماها امثال نادر طالب زاده و کوشکی و زینب ابوطالبی هستین، یه سری هیولا که میگن صدتای این هواپیما هم در راه مملکت بزنیم هیچه. دهن کثیفتون رو باز می کنید و به خودتون اجازه میدین در مورد خاک و ناموس این مردم اظهار نظر کنید اسمش رو هم میذارید سلحشوری و میگید هرکی هم نمیخواد فحش ناموس بشنفه جمع کنه بره! شماها درد چه می فهمید چیه که بخواید همدرد باشید. به قول صائبِ تبریزی:

ز بیدردان علاجِ درد خود جستن به آن ماند؛

که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقربها

 

+ یه نکتۀ کوتاه؛ توی تاکسی وسط نشسته بودم، یه خانوم تپل این ورم یه آقای تپل تر اونورم. مدتها بود با ماشین خودم این ور اون ور می رفتم ولی بعد سهمیه بندی و البته ترافیک عجیب غریب تهران، و البته نداشتن دوست دختر تهرانی، دوماهیه باز با وسایط نقلیۀ عمومی میرم مرکز شهر و برمیگردم. مدتها بود یادم رفته بود وسط تاکسی نشستن توی ترافیک تونل حکیم چقدر سخته. یادم رفته بود مچ دستت می شکنه تا بخوای روی قنبلی وسط تاکسی که تا ناکجا رفته توی وسطِ تو، خودتو نگه داری و قل نخوری سمت خانوم تپل اونوری که مبادا وقتی از زیر 3 لایه کاپشن خودش و خودت می خوری بهش، احساس نکنه بهش شده!!! یه مدتی توی اینستا پستهای این فمنیستها رو میدیدم که میگفتن آقایون توی تاکسی درست بشینن و از این صحبتها. اون موقع خیلی موضع نگرفتم چون ماشین شخصی داشتم. امروز که دوباره افتاده بودم وسط تاکسی، به این فکر می کردم؛ که این فمنیستها هم سینۀ ننه شون رو ول کردن چسبیدن به ت*مهای باباشون :| اصل طراحی ماشین برای 4 سرنشینه، 3 مسافر و یک راننده. و در اصل باید کرایۀ مسافر چهارم بین چهار نفر (3 مسافر + راننده جهت صرفه جویی بنزینش) تقسیم بشه و تاکسیها هم مثل اسنپ و تپسی فقط 3 مسافر اجازه داشته باشن سوار کنن. اون وسط تاکسی برای ماتحت منِ بدبخت طراحی نشده که بشینم روش، ماتحتم مثل انار شیرین از وسط قاچ بخوره، کل راه هم توی ترافیک مچ دستم بشکنه آخرش هم از شما فمنیستها دری وری بشنویم که فلان مرده تو تاکسی گشاد نشست چسبید به ما :|

شما یادتون نمیاد یه زمانی ما جلو هم باید دو نفر می نشستیم! دنده 5 راننده توی من بود قشنگ :))

اعتراضی هم هست به سازمان تاکسیرانی فشار بیارید درست کنه قانون سرنشین خودرو رو. هر وقت هم یه آقا از سمت اون در لنگشو آورد این سمت تاکسی چسبوند به شما جیغ جیغ کنید که آی آقا نچسب به من :|

اعصابم ندارم :| این شهرداری چرا نمیتونه این اتوبوسهای BRT رو ساماندهی کنه؟ خیلی سخته تعداد اتوبوسهای هر خط رو دوبرابر کنن؟ ایده ی اتوبوس BRT خیلی خیلی خوبه، ولی چرا باید مردم مثل گوسفند تو هم تو هم سوار شیم؟!


(بعدا نوشت: بعضی سایتا نوشتن زینب ابوطالبی ممکنه دختر شهید مجید ابوطالبی باشه و گفتن چون مجید ابوطالبی سال ۶۱ شهید شده پس زینب که متولد ۶۵ هست دختر اون شهید نیست. حالا منم میگم چون تز ارشدش سال ۸۵ بوده پس احتمالا سال تولدش ۶۱ هست و نه ۶۵. در کل این احتمال هست که این دوتا زینب ابوطالبی یکی نباشن و مجری افق این شریفیه نباشه. من اطلاع ندارم)

 

دو پست قبلتر، راجع به تعصبم روی شریفیها نوشته بودم، راجع به استحقاقهاشون و دفاع از اینکه شاید گاهی نخبه ها حق دارن خودشیفته باشن. حالا اما، منتشر شدن نظر 30 ثانیه ای یک شریفی، جنجال زیادی این روزها به پا کرده و لازم بود حتما افکارم رو در این مورد دسته بندی کنم، و ببینم نارسیسیسمِ عجیب غریبِ این شریفی هم با استناد به نخبه بودنش قابل توجیه هست؟

حرفهای  30 ثانیه ای زینب ابوطالبی، مجری شبکۀ افق رو همه توی فضای مجازی شنیدیم. در موردش میگن دانش آموختۀ دانشگاه صنعتی شریف هست، عنوان شده متولد 64 یا 65 هست (که عجیبه، الان می گم چرا)، و میگن که لندکروز داره و 5 تا بچه. من فعلا به شریفی بودنش کار دارم،

به اینکه آیا این آدم واقعا نخبه ست؟ بارها 30 ثانیه صحبتهاش رو گوش دادم، راسل میگه "مشکل دنیا این است که احمق های متعصب کاملا به خود یقین دارند، در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند." خوب خانوم ابوطالبی توی این 30 ثانیه حرفاش پر از شک و تردیده، در شروع حرفش میگه "شاید توی دوربین من نباید این حرفو بزنم (بعله درست نبود و نباید میگفتی!)"، دو بار دیگه در همین 28 ثانیه از عبارت "به نظرم" استفاده میکنه، به نظرم یک سیستم دفاعی هست که همیشه موقع شکهامون، قبل از هر حرفی بیانش می کنیم تا بعدا اگر خلافش ثابت شد بگیم من نظر خودم رو گفتم. خود من شخصا خیلی خیلی خیلی از این "به نظرم" اول هر حرفی استفاده می کنم. ابوطالبی میگه: "به نظرم باید جدی بیایم تو میدان". یا میگه "به نظرم همۀ ما ایرانیها به یک مدل زندگی سلحشورانه احتیاج داریم." این سه عبارت در کنار تمام پلک زدنها و استرس داشتن گوینده موقع این صحبت و حرکات غیر ارادی دستهاش و چرخوندن بدنش، تماماً شک و تردید گوینده رو از این حرفش به منِ مخاطب القا می کنه و از این نظر حداقل من قانع شدم که زینب ابوطالبی جزء نادانهای احمق جامعه نیست و به واسطۀ هوشمندی خودش اون شک و تردید توی ذهنش میچرخه. ولی سر کار خانومِ شریفی، چرا چرا چرا چرا وقتی از یک گزاره ای شک داری، چرا حکم قطعی که "باید از ایران برن" رو صادر می کنی؟ توی پست اول ثبت دیتای احساسات خودم (کلیک کنید) در جواب خانم فاطمه، اشاره کردم که من همیشه همۀ احتمالات رو در نظر میگیرم، با شک و تردید، ولی هیچ وقت بر اساس اون شکیات حکم قطعی برای اطرافیانم صادر نمی کنم. وقتی با شکیات جلو می آم، حق ندارم از اون شکیات به یک گزارۀ قطعی برسم. این گزارۀ قطعی شکل گرفته توی ذهن مجری احتمالا برگرفته از معاشرتها با گروه بسیجیهای دانشگاه باشه (که اوه اوه اوه نگم وقتی نخبگی شریفیها با تعصب کورکورانۀ بچه های بسیج دانشگاه قاطی میشه، چقدر میتونه رو مخ باشه - خود من و بقیه دختر ندیده ها یادمه ترم 2 لیسانس با بچه های بسیج بعد از غروبها میرفتیم توی کلاسها جلسه تشکیل میدادیم با موضوع بررسی بحران روابط آزاد دخترها و پسرهای هم ورودی دانشکده! و بعد از دو ترم آشنایی با دخترهای انرژی بخش دانشکده، آشنایی با این جنس روح انگیز، ترم 3 و 4 دیدم چقدر اون جلسات ترم 2 ما احمقانه بود :| )

نظر استاد TA در مورد رفتن از ایران - البته حرف مجری افق خیلی هم خارج از بحث نیست. من این حرف رو (به شیوۀ ملایمتر و به عنوان یک راه حل) از استاد کارگاه تحلیل رفتار متقابل (TA) شنیده بودم که خانوم بدون حجاب خیلی شیطونی هم بود از قضا، و کنار تلاش برای بیان اینکه هیچ آدمی مجبور به هیچ کاری نیست، صریحا در مورد حجاب اجباری خانومها در ایران هم اشاره کرد که حتی ما خانومها هم اجباری برای حجاب نداریم، فوق فوقش می تونیم از ایران بریم، وقتی در ایران و محیط کاری ایران استخدام میشیم، انتخاب خودمونه که اینجا باشیم و باید به قواعد پوشش اینجا احترام بذاریم مادامی که در این جامعه هستیم. (که البته تأیید یا رد این بحث موضوع این پست نیست. فقط خواستم بگم که این حرف مجری افق رو استاد کارگاه رواشناسی به زبون دیگه گفته بود و من شنیده بودم).

تز ارشد مجری افق (درس پس دادن پس از درس خوندن) - سال 1385 خانم زینب ابوطالبی از تز ارشدش در دانشکده مدیریت و اقتصاد دانشگاه صنعتی شریف دفاع کرده (برای خوندن صفحات اولیۀ تز ایشون کلیک کنید) خوب اینجا اول برای من سواله که کسی که خروجی 85 ارشده (و احتمالا ورودی 79 کارشناسی)، چجوری متولد 64 هست؟ احتمالا باید متولد 61 می بود، حالا بگذریم. یک پاراگراف از چکیدۀ پایان نامه شون رو پایین با هم بخونیم:

موضوع پایان نامه: طراحی سیستم جبران خدمات براساس مفهوم عدالت در اسلام(عدالت حق مدار).

چکیده

این پژوهش ماحصل بررسی مفهوم عدالت به عنوان یکی از مهمترین اصول اسلامی و تبیین ابعاد آن در یکی از سیستمهای سازمانی یعنی سیستم جبران خدمات است.

یافته های این پژوهش در قالب گزاره هایی در دو بخش کلی تنظیم گردیده است. در بخش اول که شامل گزاره های مرتبط با مفهوم عدالت از منظر تعالیم اسلامی و لوازم آن می باشد، عدالت از منظر اسلام، دائرمدار حق تعریف می شود و براساس برداشت محقق از متون اسلامی، زمانی می توان گفت عدالت اسلامی (عدالت حق مدار) برقرار شده است که انسان به هر دو دسته حقوق خود یعنی حقوق تکوینی و حقوق اعتباری دست یابد.

حقوق تکوینی (حقوق فطری) از نیازهای طبیعی و ذاتی افراد انسان که به دو قسم مادی و معنوی دسته بندی می شود، نشأت می گیرد و همۀ افراد بدون هیچ قید و شرطی مستحق دست یابی به آن ها می باشند؛ برابری افراد در دست یابی به این حقوق، قسط نامیده می شود.

عدل ناظر بر دست یابی به قسم دوم حقوق است که بر حسب استحقاق های متفاوت آن ها شکل می گیرد. بنابراین با توجه به تعاریف به دست آمده، عدل» از پسِ قسط» می آید و در زمینۀ آن قابل تحقق است.

توضیح: عباراتی که زیرشون خط کشیده شده رو خودم خط کشیدم. که به نظر خودم، کاملا کاملا کاملا در تضاد و منافات با حرف خانوم ابوطالبی هست که گفتن هر کس نمی خواد، جمع کنه از ایران بره. خلاصۀ کلامم: نخبه هستی باش، درس خوندی اوکی، ولی اقلا به حرفهای پایان نامۀ خودت پایبند باش تا بشه به نخبگیت استناد کرد. اقلا به چکیدۀ پایان نامۀ خودت تف ننداز مؤمن!

+ کلا دانشگاه شریف دانشگاه این مدلی نیست. پایان نامه هایی که توی عنوانشون عبارت "در اسلام" مشاهده می کنید توی این دانشگاه، شک نکنید دانشجوهاشون قراره آدمهای خطرناکی بشن از لحاظ ایدئولوژی!

++نظرات همچنان بسته - همچنان قهرم با مخاطبهای بلاگ


حرف اول پست: از وقتی که دختر عمه م یک کلیپ از آذری جهرمی (خیر سرش وزیر دهۀ شصتی!) بهم نشون داد که یک متن انگلیسی رو به زور از رو داشت می خوند و قشنگ مشخص بود هیچیشو نمیفهمه، خیلی وقت بود می خواستم از اهمیت زبان انگلیسی نه فقط توی ت بگم و از کسایی که یادگیری زبان رو کم اهمیت می شمرن گلایه کنم. تا اینکه امروز کلکسیون تکمیل شد و یک کلیپ از امام راحل (ره) دیدم که در گفتگو با یک شبکۀ انگلیسی زبان، در مورد مسلح شدن انقلابیون ایران صحبت می کردن. کاری به نمیدونم گفتمهای متعدد امام در جواب سوالات خبرنگار ندارم (که احتمالا میشه به پای ت پنهانکاری گذاشت تا ندونستن واقعی). چیزی که خیلی خیلی خیلی برای من دردناک بود، این بود که امام حتی یک بله یا نمی دونم ساده رو هم نمی تونست خودش به مجری بگه Yes یا I don't know. این که حالا داستان 50 سال پیشه که اهمیت زبان توی کشور شاید خیلی فراگیر نبوده. ولی امروز؟ وزیر ارتباطاتمون یک متن انگلیسی رو از رو نمی تونه بخونه. رییس فدراسیون فوتبالمون مهدی تاج توی جلسات آسیایی تنها مسئولی هست که وسط یک مشت مدیر فوتبالی مسلط به زبان انگلیسی، فقط این شاخ شمشاد از گوشی مترجم استفاده می کنه. رییس جمهورمون بهش می گن فقط یه جمله انگلیسی خطاب به مردم امریکا بگید، مثل چی بگم خدا رو خوش بیاد، مثل چی زل میزنه توی دوربین بِرّ و بِر فقط نگاه می کنه. بابا یه جمله هم بلد نیستی تو؟! خدایی با چه  رویی میاین کاندید میشین برای ادارۀ سرنوشت 80 میلیون آدم؟! شماها که احتمالا یک خبر زبان اصلی از رویترز و اسکای نمی تونید بخونید و احتمالا هیچ کدوم از حرفای رییس جمهورای غربی و امریکایی رو بدون واسطه و مترجم متوجه نمیشید، چجور ادعاتون 40 ساله گوش فلک رو کر کرده که میگید اینا استکبارن و حرف زور می گن؟! قطعا اولین قدم در راه تعامل و گفتگو با طرف بحث، یاد گرفتن زبونش هست که مدیریت مملکت ما توی این مورد وحشتناک رییییییییییییییییییییییییییییییییییده. دیگه لازم نیست بگم که 3 ماهی که خودم تابستون توی شتابدهندۀ معاونت علمی فناوری ریاست جمهوری وابسته به دکتر الیاسی و دکتر ستاری کار می کردم (شتابدهنده عملا علمی ترین بخش ساختار مملکت محسوب میشه در حال حاضر!)، تنها کسی که زبان می فهمید من بودم.

 

(البته مدیرام که از دانشگاه های سمنان و . بودن (و به عنوان شریفی و امیرکبیری توی جلسات معرفیشون می کردن!) ایراد هم بهم میگرفتن که چرا وقت میذاری از رو مقالات اصلی مطلب در بیاری ما انقدر وقت نداریم! فقط ایمیل بزن به سازنده ها ازشون اطلاعات "ب"، مقالات و علم قضیه به درد ما نمی خوره! آره درست خوندین، اطلاعات ب! دقیقا با همین لفظ. توی این یدن اطلاعات به خودی و آشنا هم رحم نمی کننها. مسئول مارکتینگ بین الملل همین شتابدهنده یک جلسۀ آموزشی برای من و مدیرم گذاشت، افتخارش این بود که شخصا از مدیر شرکت کلران سمنان "ی اطلاعات" کرده با جا زدن خودش به عنوان یک نهادی که می خواد به شرکتهای برتر جایزه بده. نگم که کلا ساختار این شتابدهندۀ کثیف از بالا تا پایینش بچه های بسیجی بودن و عکس امام و آقا توی هر اتاقی بالای بالا نصبه.)

 

زیاد حرف نزنم، من یه اصولگرای تیر هستم، که سال 96، فقط به خاطر شهرزاد (اشتباهی که خیلیها مرتکب شدن)، به رأی دادم. یک جای مهر خالی هم توی شناسنامم نیست همرو رأی دادم تا حالا. فعلا که با این اوضاع بیکاری و دلسردی صرفی که از جمهوری اسلامی دارم و می بینم هیچ جایی توی این نظام برای من در نظر گرفته نشده، تصمیم دارم دیگه توی رأی گیریهاشون شرکت نکنم. ولی، ولی اگر هم روزی بخوام نماینده ای از من در به اصطلاح مجلس این مملکت حاضر باشه، قطعا اولین و ابتدایی شرطم برای اون نماینده اینه که حداقل یک تافل بالای 85 داشته باشه. حداقل 4تا خبر انگلیسی زبون اصلی بتونه خودش بخونه و تحلیل کنه بدون ترجمه. وگرنه تا مملکت ما دست این زبون نفهماس (منظورم زبون انگلیسیه شما حرص و جوش نخور)، انتظار تعامل مثبت با دنیا انتظار کامل نابجاییه.

 

در مورد دیتای احساسات همیشگی خودم، من اینجا می نویسمشون و چون کلا آدم درس و مرور کردن هستم، می نویسم که هی مرور کنم و مسیر اصلی رو گم نکنم. یه مدته شرایط روابطم خوب نیست، برای همین طفره میرم از نوشتن اتفاقها توی بلاگ. چون باز روابط افتاده دست ناخودآگاهم و دوست نداره که نوشته بشه و اختیار روابط از دستش خارج بشه و باز بیفته دست خودآگاهم. ولی خوب، حس می کنم باید به این مقاومت درونی غلبه کنم و هرجور شده، با اکراه بنویسم ازشون. هرچند احمقانه به نظر بیان:

ادامه مطلب


آدمی هستم که خیلی خیلی تصویر خودم از دید سوم شخص برام مهمه. یعنی وقتی دارم (به عنوان اول شخص) با یکی (به عنوان دوم شخص) صحبت می کنم، بارها و بارها خودم رو جای نفر سومی که تماشاگر این مکالمه ست قرار می دم. یک دکمۀ مورد علاقه م توی بلاگ یاهو 360 (مجازی بازهای سال 85 احتمالا یادشون بیاد) دکمۀ View as Friend بود که بارها قالب سیصد و شصتم رو به عنوان تماشاگر نگاه می کردم ببینم به دل می نشینه یا نه. به همون نسبت، چون خیلی وقت توی مجازی سپری میکنم، به شدت جذاب بودن کامنتام برام مهمه. توی فیسبوک، یکی از جذابترین بخشها و به عبارتی پاتوقم توی بخش Comment you've sent یا کامنتهای ارسالی بود (که الان فرمش عوض شده نسبت به ده سال پیش). کارم این بود چک کنم ببینم کامنتام چندتا لایک خورده.

اون زمان لایک خور کامنتهای فیسبوکم واقعا خوب بود و حسابی می کرد منو. بماند که چهار و پنج سالی هست که کامنتام توی ایسنتا و بلاگها بیشتر رو مخ هست و لایک که نمی خوره هیچی، چارتا فحش جدید هم هر سری یاد می گیرم :D

اینستا یک پیج طبیعت عضو هستم، عکس حیات وحش میذاره. یه عکس گذاشته بود از جفت گیری یه جفت شیر نر و ماده. یه مدته متوجه شدم بعضی عکسهای این پیج خیلی قدیمیه (نمی دونم دیدید یا نه. بعد آتش سوزی جنگل استرالیا، یه عکس منتشر شده بود که یه روباه ماده داره با محبت به توله خرسهایی که مادرشون توی آتش سوزی کشته شده شیر میده. این عکس چرت محض بود. کار یه آدم بیماره. اولا سرچ کنید. استرالیا اصلا خرس نداره. ثانیا این عکس خیلی قدیمی بود. نمی دونم چرا مد شده توی مجازی به قیمت جلب توجه مخاطب انقدر دروغ تفت می دن). خلاصه امروز دیگه از دست این پیج طبیعت کفرات شدم، براش به انگلیسی کامنت گذاشتم که اکثر عکسهای حیات وحشتون قدیمیه. مثلا این عکس رو من حدود سالهای 2000 روی دسکتاپ کامپیوترم داشتم.

تا این جا اوکی. یه پسری برام کامنت داده بود که Weird Flex But OK. کامنتش 6تا لایک دختر هم خورده بود -_- من هیچی لایک نخورده بودم. معنی جملش هم نمی دونستم!!!! به شدت کفری شدم. به قدری عصبانی شدم که حد و حصر نداشت! یه مدت توی نت چرخ زدم معنی عبارتش رو بفهمم. بعد از کلی کلنجار رفتن، فکر کنم فهمیدم که معنیش میشه "شاید از نظر خودت کار مهمی انجام دادی ولی من به یه ورم". و گویا جزو اصطلاحات Slang یا محاوره ای هست که سالهای اخیر توی مجازی مد شده. سوای از جدید بودن معنای خود جملش، کلا استخون بندی این فرهنگ برای من جدید بود و اصلا برام قابل هضم نیست به این شکل "به تخ*مم" شنیدن از یه نفر. اونم به نحوی تحقیر آمیز که 6 تا لایک بخوره اونم دختر :|

(آپدیت: الان کامنتش ۲۷ تا لایک خورده و با توجه به اینکه کلا پیج کم لایکیه، من احساس عصبانیتم دیگه داره به احساس حماقت تبدیل میشه)

یکم ترس برم داشته. که چقدر خودم (اگر نگم همۀ ایرانیها) از فرهنگ دنیا جا موندم. یا شاید از فرهنگ نسل جدید؟ من سال دیگه اگر قرار باشه برم معلم دهۀ نودیها توی دبیرستان بشم، چجور باید کنار درس با شکاف که چه عرض کنم، این چاک و گسل نسل که بینمون وجود داره کنار بیام؟!

من تقریبا هیچ مشکلی توی فهمیدن متون انگلیسی علمی و خبری ندارم. ولی کامنتهای محاوره ای، مخصوصا برای اهالی فوتبالی بریتانیا حتی، از اون رو مخ تر اصطلاحات Slang این مردم آسیای شرقی، اصلا سر در نمیارم. خدایا! یا لطیف. اِرحَم عبدِکَ الضّعیف!! خدایا خودت رحم کن :|

 

نکته آنتی ویروسی: این مدت برای ویروس کرونا چندتا نکته از سایت سازمان بهداشت جهانی ترجمه کردن که دستاتون رو بشورید و توی دستمال یا آستینتون عطسه کنید و

خوب یه ترفند هم من یادتون بدم که از مادرم یاد گرفتم برای عطسه کردن. مخصوصا موقع آشپزی وقتی با ادویه عطسه تون می گیره. یه لباس یقه نسبتا گشاد اگر تنتون باشه، بهترین راه برا عطسه های فوری عطسه توی یقه تون هست. امتحان کنید! خیلی می چسبه! کاملا بهداشتی و سریع و راحت :D


این انصاف نیست.

دیروز شیراز بودم. کلۀ صبح با پری رفتیم باغ عفیف آباد. شیرکاکائو دااااغ آورده بود ^_^ چون یه بار بهش گفته بودم من عاشق شیرکاکائو هستم. نشستیم رو صندلیهای جلوی باغ و شیرکاکائو رو با بیسکوئیتهایی که من از هواپیما آورده بودم خوردیم تا 8 و نیم باغ باز بشه و بلیط بخریم بریم داخل. باغ عفیف آباد در اختیار ارتشه. یه موزه هم داخلش هست مربوط به ارتش. از بلیط فروش سراغ سرویس بهداشتی که گرفتم، گفت از دژبان بپرس. دژبان یک سرباز فوق العاده خوش برخورد بود. انقدر مهربون که وقتی سر ظهر با اسنپ فود برگر سفارش دادیم بیارن جلو در باغ، وقتی اون یکی سرباز که تازه اومده بود داد میزد غذا مجازه ببرن؟ دژبان می گفت ول کن بابا یه برگره میخوان با هم بخورن :دی

خلاصه وقتی بلیط فروش گفت از دژبان آدرس سرویس رو بپرس، شستم خبردار شد که بعله، مثل همۀ محیطهای نظامی این مملکت خراب شده، اینجا هم شستشوی سرویسش به جای نیروی خدمات، با سربازهای ننه مردست. وقتی هم رفتم سرویس در و دیوار و کاشیهاش برق میزد. بیرون اومدنه تمام کاشیهای توالت رو که جای گل کفشم کفش مونده بود با شلنگ آب کشیدم، چون خوب می دونستم در ازای کثیف بودن کف سرویس، چقدر تنبیهی و توپ و تشر در انتظار اون سرباز بیچارست.

پری برام یه خوشبو کنندۀ ماشین گرفته بود، که در یک اقدام عجیب که اصلا نمی فهمم چرا، اونو گذاشته بود داخل یه پاکت نخودی A5 (پاکتهای مخصوص نامه نگاری اداری). پاکت نخودی آ پنجی که روزی اقلا نیم ساعت من توی پادگان صرف این میشد که در بدر توی اتاقا دنبالش بگردم و بعدش دنبال مهرهای خیلی محرمانه و اقدام سریع و . بگردم که بزنم روی پاکت و پست کنیم برای امیر پادگان.

تمام این اتفاقا، روی هم جمع شد تا اینکه دیشب که برگشتم تهران، خسته و کوفته رفتم توی تخت و کز کردم و خوابیدم. و تا ظهر امروز داشتم توی خواب با فرچه یه دسشویی خراب شده ای رو می سابیدم. آخرای ظهر هم دیگه سرگردمون توی خواب بهم غر میزد که چرا ارتقاء مدرک ارشدش توی دستور ننشسته که دیگه همین موقعها از خواب پریدم.

آقا خدایی انصاف نیست. من دو ساله خدمتم تموم شده، یه روز که می رم عشقمو ببینم، به خدا انصاف نیست که شبش جای اینکه خواب دیدارمون رو ببینم، خواب پادگان و با فرچه توالت سابیدن و سرگردمون رو ببینم. به خدا این انصاف نیست که بعد دو سال هنوز ترس من از این محیط نظامی نریخته و سرهنگ و سرتیپ می بینم کل چهارستون بدنم به لرزه می فته.

بی مزد بود و منت، هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را، مخدوم بی عنایت (حافظ)


چند ساعت دیگه راهی شیراز میشم.

بعد از خیلی سال، اولین باره که موقع اتو زدن پیرهنم حواسم هست یک خط چین هم روی پیرهن از زیر اتو در نره.

اولین باره که موقع اتو زدن ده بار به خودم لعنت فرستادم که چرا از 94 فوت مامان یه دونه هم پیرهن یا شلوار نو نخریدم. اول باره که صد بار صورتمو توی آیینه نگاه کردم تا تجسم کنم خط ریشم رو از یک میلیمتر بالاتر بزنم شیکتره یا از یک میلیمتر پایینتر.

فکر کنم دوباره جوونی اومده سراغم. یا بدتر از اون، فک کنم از نو دارم متولد می شم.

اولین باره که به خنگی خودم لعنت فرستادم که چرا دیشب که پیرهن و ژاکتم رو انداخته بودم ماشین بشوره، چرا دور آبکشی یادم رفت هاله نرم کننده بریزم توی ماشین تا ژاکتم بوی چادر نماز مامانو بگیره؟ قدیما وقتی جلوی تلویزیون دراز می کشیدم فوتبال ببینم، وقتی تیوی زیرنویس میزد که اذان مغرب به افق تهران و مامان سجاده شو یه متر بالا سر من پهن می کرد و چادر نمازشو توی هوا می چرخوند تا سرش کنه، بوی بهشت می پیچید دور سرم. خیلی دوست دارم منم وقتی کنار کسی نشستم، بوی بهشت بدم. دوباره بعد از پنج سال دلم هوای بوی بهشت کرده.

 


حرف اول پست (لذت عشق مخفی) - یک ماه و 25 روز از روز مصاحبه ی پالایشگاه گاز گذشته و هنوز خبری از جواب مصاحبه نیست. و من یکم عصبی هستم و فکر نمی کردم جواب مصاحبه این همه طول بکشه. خیلی زودتر از اینها حساب کرده بودم جواب مصاحبه بیاد و کلا رابطه م با پری رو بر مبنای جواب این مصاحبه برنامه ریزی کرده بودم. با خودم گفته بودم زود جواب مصاحبه میاد و کارم اگر اوکی شده باشه با پدر مادر پری قضیه رو در میون میذاریم و میریم برای مقدمات ازدواج در یکی دو سال پیش رو.

اما الان که جواب کارم نیومده و من طبق معمول به خاله م و بابام و شهرزاد خواهرم گفتم قضیه ی پری و شیراز رفتنم رو و اعلام موضوع به پدر و مادر پری هی داره عقب میفته، یه استرس و اضطراب عجیبی توی دلم افتاده که حالا خیلی ربط خاصی به رابطۀ نوعی من و پری نداره. فکر کردن به اینکه کی وقتشه به پدر و مادر دختر بگیم؟ و راستش اول باره توی روابط 6 و 7 سال اخیرم که یکم از اعلام رابطه به پدر و مادر دختر ترس برم داشته. نشستم با خودم فکر کردم، که یعنی چی دلیلش چیه؟ منی که 6 ساله خودمو پاره کردم یه دختر راضی نشد منو به پدر و مادرش بگه، حالا چرا 6 سال همنشینی با این دست دخترها من رو هم به ترس انداخته از یک عشق و عاشقی آدمیزادی و غیر پنهان؟

یکم فراتر از خودم هم فکر کردم. به اینکه چه خبره توی مملکت که الان همه دنبال عشقای ممنوعه هستن؟ چرا کمتر زن یا حتی مردی رو می تونی پیدا کنی که از همسر و زندگی خودش رضایت کامل داشته باشه و مجازی یا واقعی یه گوشه ای یکی دوتا هفت هشت ده تا عشق مخفی و ممنوعه برای خودش نداشته باشه؟

چی شده که خود منم الان از تعهد و عشق ازدواجی ممتد و روزمره ترس به دلم افتاده و ته دلم وسوسۀ رابطه های مخفی خیلی شیرینتره از این عشقی که انگار دیگه هیچ هیجانی نداره وقتی از کسی مخفی نباشه؟

خوب به یک جواب رسیدم: نسل ما توی ایران، از دهۀ 50 و 60 تا 70 تقریبا، به این شکله که پدر و مادر و اجتماع ما رو به هر طریقی که می تونستن از عشق و عاشقی عادی ترسوندن. پدر و مادر و نظام ما رو عادت دادن به عشق مخفی، عشق پنهون، عشق یواشکی و ممنوعه. به هزار و یک طریق ترسوندن ما رو از به زبون آوردن یه عاشقی پاک و کامل. نسلی که عادت کرده به تماسهای یواشکی بیرون خونه، پچ پچ های شبانه با هندسفری زیر پتو و هر 5 دقیقه مثل میرکت (همون جونوره!) سر بالا آوردن از زیر پتو و گوش کردن به سالن که آیا بابا یا مامانت بیدار نشدن برن دسشویی؟ یوقت نفهمن با دوست دختر و دوست پسرت حرف میزنی بدبخت بشی!  دارم با خودم فکر می کنم این نسلی که عادت کرده به لذت بردنهای یواشکی، چجور وقتی فاکتور هیجان از این لذتِ مخفی حذف میشه، فردا کنار زن یا شوهر قانونیش میخواد بدون اون هیجان از کنار همسر بودن لذت ببره؟ میگین نه؟ این ضرب المثل رو شنیدین که میگن ترک عادت موجبِ مرضه؟ وگرنه شما این همه عشق ممنوعۀ متأهلها توی ایران امروز رو چجور می خواید توجیه کنید؟ خوشحال می شم بشنوم.

 

به قول زنده یاد افشین یدالهی:

خواستند از عشق، آغوش و بوسه را حذف کنند، عشق از آغوش و بوسه حذف شد.

 

چس نالۀ روزِ مادر: امروز بابا گفت سال دیگه سال موشه. یادم اومد که مامان متولد سال موش بود. مضرب دوازده رو شمردم: 12 - 24 - 36 - 48 - 60 - هوووووووف. اگه 5 سال پیش نمیرفتی و بودی الان تازه 60 سالت میشد. خدایی من هیچ، شهرزاد هیچ، بابا هیچ، خدا هیچ، اما خودت فکر نمی کنی برای رفتنت زود بود؟

 

ثبت دیتا - میخوام در اسرع وقت برم پیش روانشناس (احتمالا مرکز ارگانیک ماندد و دکتر بهزاد چاوشی و تیمش). و احتمالا یکی دو جلسۀ اول به مشاورم بگم لطف کنه و این هفت هشت تا پست دیتای احساساتم رو بخونه و با توجه به صداقتی که توی این پستها گذاشتم وسط، بهم بگه چه کنم و چه نکنم. خوب در ادامۀ مطلب یک سری اراجیف میخوام بنویسم که فقط احتمالا بدرد همون مشاوری می خوره که قراره ازش کمک بگیرم. پس بی خود وقتتون رو با خوندنش هدر ندین :D

ادامه مطلب


خانوم سومی (نگار)

شهاب جون نگار میتونی برام یه مقدار پول برریزی، موهام شپش، به کسی نگی، زده بخدا هچی ندارم

این پیامکی هست که یه ربع قبل رسیده به گوشیم از نگار. چه کنم به نظرتون؟ توضیح اینکه آخر برجه و بعد برگشت از شیراز الان فقط صد تومن تو کارتمه. ثانیا نگفته کجاست، قمه خونه دوستش یا تهرانه خوابگاهه، یه مقدار یعنی دقیقا چقدر؟ پول یه شامپو؟ پول یه حموم عمومی یا خیلی بیشتر از این حرفا؟

ثالثا. یه داداش بزرگ متأهل داره. کلی خواهر داره و یه مادر و البته یک پدر جانباز. هیچ کمکی ازشون بر نمیومده که از من پول خواسته؟ اگر می دونستم با این صد تومن مشکلش حل میشه یه لحظه هم فکر نمی کردم و میریختم براش. ولی مشکلی ازش حل نمیشه. فکر اینکه همین ماه قبل همچین آدمی داشت پول خیرات و بذل و بخشش می کرد (به خاله فریبا همون معتاد چمدون بدست و داداش کوچیکِ 20 سالش و اون خانوم ترکمن و بچش) کفریم می کنه.

کمک کنید لطفا. م میخوام. کار درست چیه الان؟ شما بودین چه می کردین؟

اصلا نمی دونم از کی م بگیرم الان و از این دردناکتر اینکه اصلا نمیتونم تشخیص بدم کار درست چیه لعنت به این مملکتِ پر از فقر. لعنت به این خاکِ طاعون زده.

------------------------

قلبم بدجور داره تیر میکشه

------------------------

بعدا نوشت: فعلا حل شد فقط به تأیید یه نفر نیاز داشتم که بدونم اگر جواب منفی بدم سنگدلانه و پا گذاشتن روی خرخرۀ فقر نیست. جواب فاطمه خانوم روشن کرد برام تا حدودی مسیر رو فعلا با رویکرد جواب منفی به این درخواست میرم جلو.


آمار ورودی گوگل بلاگ رو هر روز چک می کردم و اصلا نمی دونم چطور و از کجا، ولی خوب پری آخری آدرس بلاگ رو پیدا کرده. تیر خلاص رو خوردم و البته که نوش جونم. حقم بود.

گندی که به بار آوردم رو هیچ جوره نمیتونم جمعش کنم. یه نقطه آخر این رابطه باید بذارم. این 3 ماه بهترین حسنش برای من حذف آدمهای مزاحم اطرافم بود. ولی برای پری قطعا حسنی نداشته. امیدوارم تبعات خاصی هم در سال کنکور ارشدش براش نداشته باشه. همین الانش هم خودمو نمیبخشم.

فقط برام عجیبه. چرا انقدر ملایم برخورد کرد باهام. چرا انقدر کم رید به هیکلم؟ کاش دم دستش بودم چهارتا کشیدۀ آبدار اقلا می خوابوند زیر گوشم. البته بد هم نشد. من افکاری که توی ذهنمه رو آوردم توی بلاگ. دروغ من رو آزار میده. یک پایان صادقانه بهتر از ادامۀ کار با دروغ و خیانته.

 

آیینۀ عبرت: هیچ وقت تلاش نکنید یک زن رو بپیچونید.

 

. (حذف شد)


حرف اول - از اون روزی که سید ابراهیم رئیسی در انتخابات 29 اردبیهشت 96 رقابت رو (فرض کنیم طبق رأی مردم) به باخت، و کمتر از 3 ماه بعد، تکرار می کنم، کمتر از 3 ماه بعد در 23 مرداد 1396 توسط بالاترین مقام نظام، یعنی رهبری به یک ریاست حساستر یعنی ریاست قوۀ قضائیه گمارده شد، همون روز رهبرِ نظامِ به منِ شهروندِ این نظام حالی کرد که من هر کسی رو بخوام بالا میکشم هرکسی رو بخوام پایین نگه میدارم اصلا هم جواب رأیِ توی ملت برام مهم نیست.

از همون روز یه نقطه عطف در بلوغ ی من ایجاد شد و به عنوان یکی از اصولِ اقلیدسیِ هندسۀ عجیب غریب این جمهوری شیر فهم شدم که رأیِ منِ شهروند کمترین پشیزی توی این جمهوری ارزش و اعتبار نداره. (البته فردا رو میرم پای صندوق چون به اون مهرِ لعنتی توی شناسنامم نیاز دارم، به امید اینکه بالاخره یه جا استخدام شم و این ماهی 800 تومن رو که از بابا میگیرم تا از گشنگی نمیرم رو بتونم خودم در بیارم. این جایگاه و ارج و منزلتِ منِ شهروند و ارزش رأیم در این جمهوریِ اسلامیه).

 

ثبت دیتا - دیروز یک کاری کردم که نباید میکردم، اصلا دلم نمیخواد بنویسمش. ولی خوب وقتی یک کاری رو شروع میکنی، نباید ناقص بذاریش. می نویسمش چون به نظرم باید نوشته بشه هرچند تلخ باشه و قابل سرزنش.

ادامه مطلب


سر ساعت 08:00 صبح رفتم رأی سفید دادم و هشت و نیم برگشتم خونه. از ترس کورونا، 20 ثانیه دستامو شستم، کف دستها، پشت انگشت دو دست، شیار دستها و خب دیگه بسه، ویروس کرونا اگرم رو دستام بوده الان رفته، اما. اما جوهر انگشتم پاک نشد. 20 ثانیه شستشو که سهله، شاید 20 سال دیگه هم ویروسی که من با این انگشت جوهری انداختم به جون مملکتم پاک نشه. از دو سال بعد خودم اصلا خبر ندارم. احتمالش خیلی بالاست این آخرین رأی من توی صندوقهای این نظام بوده باشه.

در رابطه با شیوع کورونا من نگران دو نفرم، یکی خاله شیرینم که یک معلم 50 ساله س، و دیابت داره و تنها زندگی می کنه. یکی هم شهرزاد، که هم توی روزهای کارورزی (انترنی) پزشکی توی مرکز بهداشت این روزها باید به مردم در مورد کورونا آموزش بده، هم در قالب کار نیمه وقتش، در بیمارستان مسیح دانشوری مشغوله، بیمارستان بیماریهای تنفسی در شمال تهران که این روزها میزبان بخشی از بیماران مشکوک به کوروناست. هر چند خودش بارها بهم گفته من نگران خودم و خودش نباشم چون در سن ما اگر هم بگیریم، خوب میشیم. در هر صورت این روزها بشدت وقف درگیریهای این ویروس کرده خودش رو و پیامهای نگرانِ من رو فقط روزی 1 بار جواب میده و اصلا ازش خبر ندارم.

 

در ادامه پست شهرزاد رو در مورد کورونا براتون میارم و امیدوارم مفید باشه:

 

دوستان تو این هاگیر و واگیر که خیلیا ازش به عنوان تریبونِ بیانیه های نامربوط استفاده می کنن، تصمیم گرفتم این اطلاعات رو باهاتون در میون بذارم.

خواهش می کنم برای سلامتی روان و جسمتون ارزش قائل باشید و همون طور که دنبال مواد غذاییِ تازه و پوشاک و داروهای اصیل می گردین، برای ذهنتون هم دنبال اطلاعاتِ مفید و به دردبخور باشید.

رعایت نکات بهداشتی در حال حاضر هم لازمه، هم کافی.

تصویر آموزش دست شستن رو با وضوح بیشتر، براتون استوری می کنم.

پیروز و تن درست باشید :)

 

1- برای کسب اطلاعات فقط به منابع خبری موثق مراجعه نموده (آدرس سایت وزارت بهداشت) و از اتکاء به شایعات منتشر در فضای مجازی جدا بپرهیزید.

2- طبق آمار به دست آمده، از هر صد نفر مبتلا به ویروس جدید کورونا تنها 13نفر نیاز به بستری در بیمارستان پیدا کرده و حدود 2نفر فوت شده اند. پس میزان کشندگی ویروس جدید کورونا حتی از آنفلوانزا (با حدود چهار درصد آمار فوت) نیز کمتر است.

3- ویروس جدید کورونا به شدت مسری است و علت نگرانی در مورد شیوع آن نیز دقیقا همین سرعت سرایت آن است. پس رعایت نکات بهداشتی جهت جلوگیری از سرایت این بیماری به افراد در معرض خطر (سالمندان، ن باردار، افراد مبتلا به نقص ایمنی و .) اامی است.

4- طبق آمار کودکان کمتر از 10 سال در معرض خطر نیستند مگر در صورت ابتلا به سایر بیماریهای زمینه ای.

5- با توجه به این که هنوز مخزن دقیق ویروس جدید کورونا (انسان یا حیوان) مشخص نیست، از مصرف انواع گوشت به صورت خام یا نیمپز بپرهیزید. گوشت باید تا زمان تغییر رنگ کامل (چه در سطح و چه در عمق) حرارت داده شود.

6- در صورت ابتلا به علایم تنفسی، لطفا تا جای ممکن از حضور در مکانهای عمومی بپرهیزید و در صورت وم، از ماسک استفاده کنید. سالمندان و افراد دارای نقص ایمنی و مادران باردار، تا جای ممکن از منزل خارج نشوند.

7- فاصله ی ایمن برای پیشگیری از انتقال ویروس، 1متر است. در تعامل با افراد دارای علائم تنفسی این فاصله را حفظ کنید.

8- برای سرفه یا عطسه، از دستمال استفاده کنید و به هیچ وجه دستمال خود را در محیط (روی میز، روی زمین و .) رها نکنید. اگر دستمال در دسترس ندارید، در آرنج خود روی آستین لباس، یا داخل یقه ی لباس خود عطسه یا سرفه کنید. انتقال این ویروس از طریق قطرات بزرگ رخ می دهد.

9- از دست دادن و روبوسی کردن با افراد دارای علائم تنفسی (و این روزها ترجیحا با همه ی افراد!) بپرهیزید.

10- دوره ی نهفتگی ویروس کورونای جدید (دوره ی تخمین زده شده از زمان ورود ویروس به بدن تا بروز علائم آن) حدود 3 تا 15 روز است. پس احتمال انتقال ویروس حتی در بین افراد ظاهرا سالم نیز وجود دارد.

11- در مکانهای عمومی از تماس دست خود با بینی، دهان و چشمها بپرهیزید.

12- از هر فرصتی برای شستن دستها استفاده کنید، حتی با آب ساده. در صورت در دسترس نبودن آب، از ژلهای ضدعفونی کننده ی بدون نیاز به شستشو که حاوی الکل هستند، استفاده کنید.

13- شستن دستها باید حداقل 20ثانیه و به شیوه ی صحیح و اصولی باشد، به گونه ای که تمام سطوح پوست دست (کف و پشت دست و انگشتها، بین انگشتها و نوک انگشتها و زیر ناخن) را پوشش دهد. برای یادگیری نحوه ی صحیح دست شستن به تصاویر آموزشی دقت کنید.

14- جهت تقویت سیستم ایمنی بدن، می توانید از مکملهای روی (زینک) موجود در داروخانه ها استفاده کنید.

 

 


جواب پالایشگاه گاز اومده و من توی پذیرفته شده های گزینش نیستم.

شهرزاد همچنان با پنهانکاری عجیبی جواب پیامهای من در مورد بیماریش رو نمیده و تنها کاری که کرده لینک سازمان بهداشت جهانی WHO رو فرستاده می گه اخبار رو از جاهای موثق دنبال کن. پنهانکاری و سکوت ترسناکی که شهرزاد با منی که برادرش هستم داره رو تعمیم می دم به وزارت بهداشت و دولت، دلم کامل میریزه از اتفاقایی که قراره بیفته. تا حالا این 26 سال انقدر گارد اطلاعاتی شهرزاد رو بسته ندیده بودم.

دو روزه یه کله داره بارون میاد.

دلم عجیب گرفته و شدید نیاز دارم با یک نفر حرف بزنم. ولی این روزا درد دل کردن به خرج و مخارجش نمی ارزه. بدبختی اینجاست که دلم از کسی گرفته که می خوام براش بمیرم. مردن. فکر بدی هم نیست.

----------------------------

از Organic Minded و تیم دکتر چاووشی خواستم وقت بگیرم. گفتن 180 هزار واریز کنم به کارت دکتر چاووشی برای تعیین وقت. کارتش برای بانک سپه بود و کلا دل چرکین شدم از تیمشون.

دکتر علیرضا شیری که برو بیایی برای خودش توی اینستاگرام داره رو تقریبا مطمئنم از اون حکومتیهای نون به نرخ روز خور هستش که جلوش جرأت نداری به نظام بگی بالا چشمت ابروئه. این دکتر چاووشی رو فکر می کردم به جایی وصل نیست. این که دیدم برا واریز وجوه شماره کارت بانک سپه داده یکم دودل کرده من رو. مخصوصا که تقریبا همه می دونیم این روزا هر کی توی کارهای فرهنگی با دست باز بهش اجازه میدن کار بکنه احتمالا از سیبیلهای (شما بخون جای دیگۀ) یه ارگان کله گنده آویزونه. سر همین خیلی جرأت نمی کنم حرفام رو بدون سانسور به مشاورهاش بگم.

از اون طرف اصلا سن و سالم رو هم نپرسید یه مشاور متولد 72 رو گذاشته برای منِ خرس گنده. من برم برا پسرِ 5 سال کوچیکتر از خودم این اراجیف وبلاگم رو تعریف کنم بگم مشکل جنسی و خود یی دارم :| این طرف توی زندگیش 5 سال از من عقبتره چه می فهمه بی هدفی و بی آرزویی توی 32 سالگی یعنی چی.

 


یه دیالوگ خیلی قشنگ و قدیمی هست، از فیلم After-Earth از ویل اسمیت. صرفا به بازگو کردنش اکتفا می کنم:

 

Fear is not real. The only place that fear can exist is in our thoughts of the future. It is a product of our imagination, causing us to fear things that do not at present and may not ever exist. That is near insanity. Do not misunderstand me danger is very real but fear is a choice.”

ترجمه - ترس واقعی نیست. تنها جایی که ترس می تواند وجود داشته باشد، در تفکرات ما مربوط به آینده است. ترس محصولِ تخیل ماست که منجر می شود از چیزهایی بترسیم که در زمان حال وجود ندارند و حتی شاید هیچگاه به وجود نیایند. ترس جایگاهی نزدیک جنون دارد. حرفم را اشتباه متوجه نشوید، خطر خیلی هم واقعی است، ولی ترس در برابر این خطر، انتخاب ذهن ما است.

 

+ ژانر ترسناک امروز فقط حریرچی و اینکه فرق بین قرنطینه ی قم و تعطیل کردن رو بلد نبود :|

++ شهرزاد دو روزه مریضه. تست هم ازش نگرفتن و فرستادنش خونه خودشو قرنطینه کنه و استراحت کنه. پیامهای من رو هم جواب نمیده و گفته نرم ببینمش.


حرف اول پست - حرف خیلی زیاده امروز. حوصله دسته بندی هم ندارم :( بی مقدمه

 

(در مورد کورونا)

1- باز دوباره یادم افتاد چقدر بشر در برابر پروردگارش ضعیفه. روزه هام که قضا نشده تا این سن، ولی واقعا چقدر من پررو هستم که در برابر این ضعف نماز هم نمیخونم :/

2- شمایی که عاشق کله پاچه و سیراب شیردونی دیگه به خفاش خوردن چینیها گیر نده لطفا :/ (خودمم عاشق زبون و بناگوشم :دی) همونقدر که سوپ خفاش برای ما چندش آوره، سیراب شیردون ما هم برای امریکا و اروپا عجیب غریبه و یک مقاله ای خونده بودم که با تعجب نوشته بودن ایرانیها یک غذای مورد علاقشون "اعما و احشا" گوسفنده. همون سیرابی منظورشونه :))

3- من تازه فهمیدم ما ایرانیها چقدر توی بهداشت جمعی از بقیه دنیا عقبیم :| درسته که عاشق توالت ایرانی و شیلنگ هستیم و تا باسن مبارکمون صدای جیرجیرِ نعلبکی نده، از تمیزیش مطمئن نمیشیم، ولی الان با هفت کشته در اثر کورونا با اختلاف گوی سبقت رو از ممالک *ون نشور غربی ربوده ایم که حداکثر یک کشته داشتن :/

4- کلا ما ایرانیها افتخار می کنیم به خلاف جهت جمع شنا کردن. به خاص و منحصر به فرد بودن. والا این طور موارد بحرانی بیایم و به خاص بودن خودمون افتخار نکنیم و مثل بقیه رعایت کنیم بهداشت رو :) در این راستا جمعه پدرم پیشم بود، 3 سری رفت بیرون خونه و یکی از این دفعات موقع برگشت دستاشو نشست. گفتم پدر دستاتو نشستیا، گفت این دیگه اسمش وسواسه :/ گفتم وسواس چیه کورونا اومده میگن باید تا میتونید روزی 20 بار دست بشورین مخصوصا از بیرون که میاید :( گفت دعوا راه میندازیا اصلا خوب می کنم نمیشورم :| :/

بعله :|

حالا شما بیا به مرد جا افتادۀ ایرانی حالی کن که یه ماه دستاشو دائم بشوره اسمش وسواس نیست :)

5-با این 7 کشته در یک هفته من برای اولین بار تونستم قدرت مدیریت جمهوری اسلامی رو مقایسه کنم با جاهای دیگۀ دنیا. و فهمیدم چقدر ضعف داره نظام توی این مدیریت. اما سوای از مدیریت داغون سران مملکت، یک سوزن هم به خودمون مردم بزنم که گفتم دوست دارن بگن منحصر به فردن: نمی دونم چقدر گذارتون به پروازهای داخلی خورده (پروازهای بین المللی که من تاحالا قسمت نشده). ولی پرواز داخلی برای مصاحبه و آزمون جنوب و تبریز زیاد رفتم. تمام این پروازها هم بلااستثنا بلااستثنا همیشه موقع تیک آف و بلند شدن هواپیما اقلا 4 یا 5 تا احمقِ بیشعور دارن با تلفن با زن و بچشون حرف میزنن و تازه تعریف هم میکنه که آره عزیزم الان هواپیما داره بلند میشه. نفهم، بیشعور، حیف اسم الاغ و یابو که روی تو بذارم، این مهماندار برای توی گوساله داره توضیح میده که موقع برخاستن و نشستن هواپیما گوشیهای خود را در حالت پرواز قرار دهید. من رشتم کنترل بوده ارشد. خوب می دونم یه سیستم در حالت پایدار یا Steady خودش خیلی معضل کنترلی نداره، و اصل چالش کنترلی سیستمها برای حالتهای ناپایدار هست، مثل حالتی که هواپیما میخواد بلند شه و یا میخواد بنشینه. وگرنه در حالت پرواز که خلبان کلا میذاره روی اوتوپایلوت (خودکار) و تا آسمون مقصد بی دردسر پاشو میندازه رو پاش و از مهماندار لب میگیره :/

البته منم به نوبۀ خودم گوساله م. منی که این گوساله ها رو توی هواپیما دیدم و از ترس اینکه مبادا این مرد شیکپوش کت و شلواری رییس آیندم توی پتروشیمی باشه ترجیح دادم سکوت کنم و خودم رو توی هواپیما احمق جلوه ندم و بهش تذکر ندم که آقا لطفا گوشیتون رو خاموش کنید. ولی خلاصه. ما ایرانیا فقط و فقط هارت و پورتمون سر بقیه بلنده. خودمون رو به اشتباه با فرهنگترین آدم شهر میبینیم. در کل ما ایرانیها همیشه مرگ رو فقط برای بقیه میبینیم. از حلقۀ اتحاد زدنمون توی حادثه پلاسکو و حادثۀ حملۀ داعش به ساختمون مجلس بگیر شما سر معامله رو و بیا جلو تا همین امثال پدر من که این روزها دست شستن رو وسواسی بودن می دونن.

 

(در مورد ادامۀ روند پست دیتای احساسات) - واقعا دوست ندارم روند ثبت احساسات عاطفی خودم رو متوقف کنم. چون 99 درصد مطمئنم این نوشتنها فردا به مشاورم کمک می کنه. پری نزدیک 50 روز بود که آدرس وب من رو داشته و میخونده.

ادامه مطلب


حرف اول پست - کلیپی پخش شده از ترامپ، که با شوخی روش جلوگیری از کرونا رو توضیح میده و با تأیید گرفتن از یک متخصص در خارج کادر دوربین، اعلام می کنه که روشهای پیشگیری کرونا مشابه روشهای مواجهه با ویروس آنفلوئانزا هستش.

بعضی کامنتا این نکته رو بولد کرده بودن، که ترامپ در اون جایگاه، قبل از اعلام این حرف از یک متخصص تأیید گرفت، در جمع، هیچ ابایی هم نداشت. چون تخصصش پزشکی نیست. اینجا ولی ما از تنها چیزی که نمی ترسیم، بدون تخصص حرف زدنه (خودم اولیش). مقام اول اجرایی مملکت، دکتر مملکت، جناب آقای ، می فرمایند که از شنبه همه چی درست میشه و همه چی به روال عادی برمیگرده. عجیبتر اینکه در شرایطی این وعدۀ درست شدن رو میده که حالا در این مورد خاص که در زمینۀ علم پزشکیه، کسی از مردم مستقیما از خود انتظار جواب پس دادن نداره، حداقل اونقدری که از وزارت بهداشتش توقع هست از خودش نیست.

فکر می کردم که چی میشه که یک مسئول، جایی که حتی ازش انتظار وعده هم نیست؟ طبق عادت میاد چنین وعدۀ هردنبیل و باری به هر جهتی میده؟ فکر می کردم به اینکه اینا چقدررررر عادت کردن به این وعده دادنهای الکی. دیگه کلا شرطی شدن. فقط رو هوا یه چیزی میگن دل مردم خوش باشه. وعده سر خرمن. حالا تا شنبه کی مرده س کی زندس که بخواد جواب پس بده بابت این وعده ها.

حالا یه تلنگر به خودمون. الان که نه، ولی تا همین چندسال پیش هم من و افراد مثل من همچین هم بدمون نمیومد وعده بشنویم. یک استاد اندیشۀ دوبنده کراواتی داشتیم دانشگاه، یک حرف قشنگش توی ذهنم مونده. میگفت کلا اصلاح طلبها یا همون Reformist ها همیشه و همه جای دنیا حرفاشون بیشتر از Hard Liner ها طرفدار داره. چون همیشه میان در باغ سبز نشون میدن و وعدۀ رضوان میدن و همیشه دم از اصلاح شرایط میزنن و میگن شرایط رو از الانی که هست بهتر می کنیم. اصلا قصد مقایسه بین دو جناح نیس، ولی خلاصه یکم هم برمیگرده به قصور ما مردم که واکنشهای هیجانی نشون میدیم به این وعده وعید شنیدنها.

میخوام به صورت ویژه روی این بعد خودم تمرکز کنم. که حرفهای کسی که با توجه به تخصص و تواناییش قول اجرایی میده، با قیمت بیشتری خریدار باشم نسبت به کسی که صرفا عادت کرده به این وعده دادنها.

----------------

ثبت دیتا

خود دیتا کوتاهِ کوتاهه. کلا این استرس کرونا هم نمیذاره آدم به عشق و عاشقی فکر کنه :)) بیشتر یک سری برنامه میخوام تنظیم کنم برای آینده ی خودم.

ادامه مطلب


از مسئولین نظام به صورت ویژه تشکر دارم. از دیشب نمیتونم به تلگرام که کاملترین و تنها منبع خبری جامع فعلی در پوشش اخبار بیماری کورونا محسوب می شه دسترسی داشته باشم. به واسطۀ لطف نظام الان دیگه بوی گند و کثافتی که توی مملکت پیچیده رو حس نمی کنم.

الان فقط باید بنشینم با ترس منتظر، که این گند و کثافتی که دیگه بوشو نمیفهمیم، کِی بی خبر و یهو ناغافل از در و پنجرۀ خونه آوار میشه روی سر تک تکمون.

فعلا صلاح اینه وسط این تعطیلی توجیه نشدنی مجلس و تداوم کار کارمندا (من جمله پدر بیچارۀ من) ما ساکت و بیخبر بشینیم توی خونه هامون و آقایون و آقازاده ها با خیال راحت کیت تخس کنن توی فامیل منحوسشون و تستهاشون رو بدن و مردم عادی هم بعد فوتشون ده تا یکی ازشون تست میگیرن ببینن کی کرونا داشته :)

نظام تا حالا کیسه گونی زیاد رو سر ما مردم کشیده بود و صلاح نظام رو توی بیخبری ملت دیده بود. ولی این اولین باره که صلاح ملت در تعارض کامل با صلاح نظام هست. و اول باره که نظام صلاح خودش و خودیهاش رو به صلاح "تمامِ مردم" اعم از طرفدار و مخالف حکومت ترجیح داده. اولین باره که نظام انقدر شفاف و واضح داره میگه جون هیچ کدوم از شما مردم عادی برای من کوچکترین اهمیتی نداره. خواه مخالف من باشین خواه موافق من. فعلا همتون ساکت بشینین تا ما سران نظام این سطل پر از کثافت رو هم بزنیم و تلاش حداکثریمون رو برای زنده موندن خودیهامون به کار بگیریم.


این روزا که مجازی رو می چرخم، نظرات زیادی رو می خونم که از شرایط قرنطینه توی خونه و کنار خانواده گلایه کردن. که اصلا کاری به گلایشون ندارم. فعلا دوربینم روی بقیه نیست. دوربینم برگشته روی خودم: به زندگی خودم دقت کردم؛ و دیدم در کمال تأسف، زندگی انگلیِ من بعد از اخبار کرونا و دعوت به قرنطینۀ خانگی، کوچکترین تغییری نکرده. فقط اون هفته ای یک بار که برای خرید از خونه بیرون میرم و برمیگردم نوع دست شستنم بعد برگشت به خونه رو تطبیق دادم با نوع دست شستن استاندارد سازمان جهانی بهداشت. همین. وگرنه در باقی موارد من 6 ماه بود کاملا در شرایط قرنطینه داشتم زندگی می کردم.

باید یه تغییر اساسی توی روش زندگی خودم بدم.

+ مجازی شلوغ شده. همه شدن مثل من. ولی کاش همه زندگیاشون مثل من نمونه. اصلا اخلاقی نیست که مثل خاله غازه توی داستان آهو و پرندگانِ نیما یوشیج (کلیک)، از عقب موندن بقیه احساس آرامش بهم دست بده. نوار قصۀ این داستان یکی از قشنگترین نوار قصه های دوران کودکی من بوده.

++ آموزش و پرورش قبول شدم برای معلمی. یکم از اون حس بی هدف بودن آینده و فاز خودکشی در اومدم. البته خوب با معلمی ازدواج کامل از برنامم حذف میشه قطعا. ولی خوب زندگیم یک هدف دیگه میگیره کنار شاگردام. کلی برنامه دارم براشون  wink ولی یکم دلخورم. با قبول شدن مصاحبۀ آموزش و پرورش فهمیدم که خیلی توی مصاحبه ضعیف نیستم. به هر حال گویا کارهای پر حقوقتر  توی این مملکت سهم افراد خاص دیگه س. وگرنه قطعا 12 ساعت پشت میز نشستن و زل زدن به مانیتورها توی اتاق کنترل پالایشگاه گاز، سواد و مهارت اپراتوری خیلی خیلی خیلی خیلی کمتری میطلبه تا دبیری و یاد دادن یه سری مبحث به چندتا دانش آموز. ولی خوب حقوق 8 میلیونی اون پالایشگاه گاز کجا و حقوق دو سه میلیونی معلمی کجا

+++ میگن ایران کرونا رو به 11 کشور صادر کرده و این 11 کشور اولین کیسهای کرونایی رو بین مسافرهای برگشته از ایران مشاهده کردن. اینش اصلا خجالت آور نیستها. خجالت آورترین بخش ماجرا اینه که ما گیریم طبق آمار رسمی 24 تا هم کشته دادیم، ولی بر خلاف کل کشورهای درگیر با این ویروس حتی نمی دونیم اولین مبتلامون کی هست و چجور وارد کشور شده. من اصلا برام مهم نیست پروازهای ماهان مقصره، طلبه های چینی مقصرن، کارگرهای چینی مقصرن، یا مبادی فرودگاهیمون توی چک نکردن ورودیهای بین المللی مقصرن یا هر ننه قنبر دیگه ای مقصره. اصلا مهم نیست. فقط این عجز و ناتوانی نظام جمهوری اسلامی ایران در عملکرد صادقانه و شفاف کردن علت و شیوۀ بروز این بیماری در مملکت برام مهمه الان. واقعا خجالت آوره. هیچ جوره این افتضاح جمهوری اسلامی بین کل کشورهای دنیا قابل دفاع نیست. قشنگ به همه نشون دادیم بی  حساب کتاب ترین و هردنبیل ترین و کدرترین نظام حکومتی دنیا رو داریم با این لکۀ ننگ.

 

++++ قبلا گفته بودم از بی ارزش شدن زندگی و بی ارزش شدن جون خودم. گفتم من که نه کار خاصی دارم، نه کسی تو خونه هست که نگران سلامتیش باشم، بذار جای یکی از این پرستارهای بنده خدا که توی بیمارستانهای قرنطینه هستن برم برای نگهداری از بیمارا. البته اصلا کارای پزشکی بلد نیستم. با شهرزاد م کردم، گفت به آیدی تلگرام زیر پیام بدم. نه وما برای کارهای بهداشتی، ولی برای کارهای داوطلبانۀ دیگه میتونن ازم کمک بگیرن.

 


خط اول - جملۀ خیلی مهم: من هیچ تخصصی در پزشکی ندارم. توی دانشگاه درسهایی در رابطه بیوتکنولوژی و داشتیم. ولی علم پزشکی صفر. الان به عنوان یک فردِ کاملا بیسواد، سوالای خاصی توی ذهنم در مورد ویروس کرونا پیش اومده که دوست دارم جوابها رو پیدا کنم و بخونم. گفتم شاید بد نباشه متونی که به انگلیسی میخونم رو ترجمه هاشون رو توی وبلاگ هم بیارم. البته چون کلا اهل مطالعه نیستم، احتمالا همگی قبلا این ویژگیهای ویروس رو می دوستین و احتمالش هست براتون نکتۀ تازه ای نداشته باشه. و جملات داخل پرانتز اکثرا حدسیات خودمه و کاملا ممکنه غلط باشن.

 

سوالات ذهنم: از بیرون که میام بطری دوغ و کلا هرچی که می خرم رو میشورم. بعد به این فکر می کنم ویروس روی سطوح اولا چقدر عمر داره؟ ثانیا آیا قابلیت حرکت روی سطح رو داره که مثلا از وسط بطری بره کف بطری و من لازم باشه کف بطری رو هم با وسواس بشورم؟ اصلا فرقش با باکتری چیه؟ تمام این سوالا من رو کنجکاو کرد که بشینم شروع کنم به خوندن و اقلا فرق ویروس با باکتری رو بفهمم :)) قطعا بخش عمده ای از سهم ترس ما از کرونا به خاطر غیرقابل دید بودن این دشمنِ کوچیکِ انسانه. خوب اگر رفتار و ویژگیهای این موجود رو تحلیل و بررسی کنیم، توی برخورد با اجسامی که احتمال آلودگی با این ویروس رو دارن قطعا آگاهانه تر می تونیم عمل کنیم و از رفتارهای وسواس گونه پرهیز کنیم.

خوب اینم نتایج مطالعات و نت گردی من در مورد شناخت ویروس (فعلا نرسیدم برم منحصرا در مورد خود کرونا بخونم. چون احتمالا مطالبش علمیتر و تخصصیتره. مطلب قطعی زیادی هم در مورد کرونا نباید باشه. برای همین ترجیح دادم اول کلا ویروس رو بشناسم ببینم چی چی هست)

 

بسم الله

ویروس چیست؟ ویروس یک عامل یا ایجنت بیولوژیکی (زیستی) هستش که (ادامۀ مطلب).

ادامه مطلب


آقاااااا :))

الان عکس تکنسینهای پزشکی چینی رو ماسک زده کنار مقامات مسوولین بهداشت و هلال احمر ایران دیدم که محض رضای خدا یکیشونم ماسک نزده بود :| :/ :))

الان علت حضور کمرنگ مسوولین رده بالا در صحنه ی مبارزه با کرونا رو متوجه شدم :D مسوولینِ فروتن و خدومِ نظامِ ما علاقه ی شدیدی به عکس یادگاری از خدماتِ بی دریغ و بی چشمداشتشون به مردم رنجدیده دارن :دی

این طفلیا با ماسک توی عکسا فردا معلوم نمیشه کدوم مسوول در صحنه بوده زحمات خالصانه و بی ریاشون هدر میره. شما "ماسک اونورش پیدا" به مسوولین برسونین مثل فروردین که تا کمر رفتن توی سیل عکس انداختن اینجا هم تا کمر میرن تو کرونا براتون فرت و فورت عکس آپلود میکنن :|

پینوشت : تلگرام همه قطع نیست ولی بعضی افراد هستیم از شنبه دسترسی به تل نداشتیم و تا حالا نفهمیدم دلیلش و حساب کتابش چیه


دو روز پیش متن موثقی از WHO منتشر شد که اعلام کرده ماندگاری ویروس کرونا روی سطوح فی خیلی زیاده و روی سطوح استیل تا 20 روز باقی می مونه این ویروس. خب یه نکتۀ خیلی مهم

دسته کلید و قفل درب منازل

فرد آلوده احتمالا کلیدش هم آلوده س. و وقتی اون کلید که تا 20 روز (حتی بیشتر از ماندگاری ویروس در بدن فرد!) حامل ویروسه، وقتی فرد ناقل، دسته کلید رو داخل قفل می بره، به نظرم قفل هم که خودش فیه، آلوده میشه.

و تمامی اهالی ساختمون که کلید رو داخل اون قفل درب کنن، دسته کلیدهاشون امکان آلوده شدن داره.

(البته اگر انتقال ویروس از ف به ف درست  باشه این حرف من درسته. که اطلاعی ندارم.)

اقدام من: برای همین، من در یک اقدام، اولا تمام کلیدهای اضافی رو از دسته کلیدم (که معمولا پر از کلیدهای بی مصرفه) خالی کردم، و حلقه کلیدم رو از جاسوئیچی خوشگل اصلی به صورت موقت جدا کردم. و هر سری وارد ساختمون میشم برمیگردم خونه، اولا با نوک همون دسته کلیدم دگمه های آسانسور رو میزنم. و ثانیا هنگام شستن دستهام، دسته کلیدم رو هم با مایع میشورم (که البته مطمئن نیستم تمیز میشه یا نه ضد عفونی کنید خلاصه). فقط فراموش نشه حتما همراه دستهاتون، دسته کلید رو هم حتما خشک کنید تا زنگ نزنه. برای من زنگ زد :))

در ادامۀ مطلب اون متن 19 بندی رو میارم اگر کسی ندیده این سه روز.

 

ادامه مطلب


یهو رسیدم به این استوری واتسپ شهرزاد در رابطه با جمع آوری کمک مالی مردمی برای تهیۀ تجهیزات پزشکی!!!!!!!!

جوکِ عجیبیه. با شهرزاد بحث کردم، که من تا حالا فکر می کردم امکانات نیست. ولی اینکه بودجه نیست برای تهیۀ اون امکانات واقعا خنده دار ترین جوکِ نظامِ جمهوری اسلامیه.

نظامی که مجلسش 41 هزارتومن از جیبِ هر ایرانی ( نفری 2.5 یورو مجموعاً 200 میلیون یورو)، از صندوق توسعۀ ملی، خیلی غلفتی و پوست کنده اختصاص میده به سپاه قدس، برای "انتقام سختی" که الان شاید اولویت دهمِ نصف مملکت هم نباشه وسط این همه گیریِ کرونا، حالا برای تهیۀ امکانات اولیۀ کادر درمانش که سربازهای خط مقدم دفاع از جونِ کل مردم محسوب میشن، اینجوری دست گدایی به سمت مردم دراز کرده.

واقعا خجالت آوره. همین الان و همین لحظه این رویکرد کثافت بار و خجالت آور نظام باید یه نقطه ی پایان براش گذاشته بشه.

میخوام اسم بیارم، چون به نظرم آدما باید مسئولیت کارهایی که می کنن و حرفهایی که میزنن رو بر عهده بگیرن. همونجور که خودم اینجا با اسم و هویت واقعی مینویسم و پیدا کردن من با توجه به اطلاعات تحصیلی و خدمتی و . قطعا سخت نیست برای دوستان اطلاعاتی.

دکتر محدصادق کریمی، هم دورۀ ما در مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف، یکی از بسیجیهایی که الان مسئولیتهای بالایی داره در حوزۀ انرژی (که البته جزو معدود بسیجیهایی که درسش هم واقعا خوب بود). بعد از ماجرای سقوط هواپیمای اوکراینی، در دفاع از شجاعت سردار حاجی زاده (که من ردش هم نمی کنم)، نوشت کل من و خانوادم و اون 176 نفر فدای یک تار موی یک نفر که حاج قاسم سلیمانی باشه.

یکی زیرش کامنت داد که حاجی، خودت و خاندانت اختیارتون با خودتون، ولی اون 176 نفر رو بذار خودشون برا خودشون تصمیم بگیرن بهتر نیست؟

اصلا فکر نمی کردم نظام ما توی تشخیص اولویتهای مردمش یا انقدر نفهم باشه یا اگرم میفهمه، انقدر وقیح باشه که به روی خودش نیاره. خدا خودش بخیر بگذرونه.

+ یه پیونشت هم می خواستم یه پست جدا بنویسم حوصلم نمی کشید: نکتۀ قابل توجه شیوع ویروس اینه که همه حواسشون به چین بود و چین رو بایکوت سفری کرده بودن. اون زمان که استاد اسدی، مهاجم تیم ملی یه گل به خودی شیک و تمیز به عابدزاده زد، یه جوک مد شده بود: "که تیم ملی برزیل میاد با ایران بازی کنه، مربی میگه 10 نفر رونالدو رو بچسبن گل نزنه، هر وقت توپ رسید دستشون بدن به غضنفر که تک مهاجم تیم و بهترین بازیکن ایرانه. ده دقیقه از بازی میگذره، غضنفر یکی میزنه تو گل خودمون، ده دقیقه دیگه باز یکی دیگه میزنه تو گل خودمون. سومی هم که میزنه تو گل خودمون مربی داد میزنه بچه ها رونالدو رو ول کنید، غضنفر رو یار بگیرین. حکایت ایرانه توی جلوگیری از شیوع کرونا. همه حواسا به مسافرای چینی بود. دقیقا از وقتی که کرونا توی ایران از کنترل خارج شد، دنیا غافلگیر شد و مسافرهای ایرانی آمار وحشتناک بالایی رو در کشورهای دیگه برای متبلایان به کرونا ثبت کردن. قشنگ شدیم غضنفرِ جهانِ 2020 و الان همه کشورها فهمیدن باید چین رو ول کنن و ایرانو بچسبن توی قرنطینه کردن.

و دیدم که چقدر با این نظام، برای قرنطینه و تحریم سزاواریم. همونجور که آدم آلوده به ویروس صادر می کنیم، و حقمونه قرنطینه بشیم، احتمالا تو همۀ زمینه های دیگه هم همینقدر بیخیالیم و پولِ آلوده صادر می کنیم و حقمونه توی لیست سیاهِ FATF باشیم. و احتمالا همین قدر ت و سلاح آلوده به منطقه صادر می کنیم و احتمالا بازم حقمونه تحریم باشیم.

ایرانِ این روزا مثل یه قبیلۀ ایزولۀ استواییه که 500 سال از تکنولوژی و فرهنگ دنیا عقبه. و این حقیقت مثل خنجر رفته توی گلوی منو راه نفسم رو بند آورده.

 

++اینم عکس استوری شهرزاد برای درخواست کمک مالی برای تجهیزات بهداشتی پزشکی برای بیمارستانشون مسیح دانشوری

 


- یه مدتی هست وعده های خوراک که در طول هفته میخورم، برخلاف 4 سال گذشته بعد از مامان، دیگه محدود به "عدس پلو، سوسیس، نیمرو" به صورت چرخشی نیست. و ترس و تنفر همیشگیم از آشپزی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به پخت و پز و کارهای متفرقۀ دیگه در آشپز خونه. یه سری دستورالعملها رو می خونم، یه سری نکات رو از یک خانوم خیلی خیلی خیلی حرفه ای در آشپزی در یک گروه تلگرامی میپرسم(به اسم زهرا خانوم)، یه سری نکات هم خودم اضافه می کنم، طبق یه روالی اون دستورالعمل رو پیاده می کنم. تا حالا نتایج رضایت بخش بوده. عالی نبوده ولی خوب بوده. ولی خوب آشپزی یه هنر کاملا فرار هست. اگر قرار باشه هرروز آش بپزم، توی ذهنم می مونه، ولی یادمه یه روزایی حتی مامانم هم یادش میرفت مثلا توی فلان غذا زردچوبه میزد یا نه به شوخی می گفت یادم رفته، باید 5 دقیقه فکر می کرد تا یادش بیاد. برای همین خیلی وقته تصمیم دارم دستورالعملهایی که میپزم رو به صورت مکتوب توی بلاگ بیارم. تا هر روز دوباره خواستم دوباره سراغ اون غذا برم، دیگه نیازی به فکر کردن نباشه :) خانومها رو از قبل هشدار بدم که قطعا این سلسله پستهای من که کاملا آماتور هستم دانشی به اطلاعات آشپزی شما اضافه نمیکنه. حالا شااااید به درد بعضی پسرهای جوونتر که تازه به زندگی مجردی در خوابگاه روی آوردن بخوره.

- امروز از ماست زدن شروع میکنم که الان ماستشو گذاشتم بگیره! :دی این یک ماهه، استانبولی، قرمه سبزی، ماکارونی، برنج آبکش زعفرونی، کیک اسفنجی خونگی، اولویه و تخم مرغ آبپز و تخم مرغ نیمرو چشم گاوی هم درست کردم که برای هر کدوم باید در اسرع وقت یک پست بذارم تا فراموش نکردم روالشون رو.

- اگر وگن (در حال پرهیز از گوشت حیوانات) هستین و دلیل استفاده نکردن از گوشت حیوانات ترحمتون به این موجودات گوگولی هست، این پست من رو نخونید :) چون در ماست زدن هم ما از باکتریهای مخمر گوگولی مگولی سواستفاده می کنیم :دی از نظر من کسی که وگن هست و گوشت نمیخوره، حق نداره ماست و شراب و سرکه و نون هم بخوره. چون بشر در پروسۀ تولید همۀ این موارد از یه سری موجود زندۀ میکروسکوپی نگون بخت مثل مخمر سواستفاده می کنه که بعضا مثل پروسۀ پخت نون و شیرینی، این موجودات ریزِ ناز رو میذاریم توی فر و میپذیم و یه لقمۀ چپشون می کنیم :)) اگر حامی حقوق حیوانات هستین، باید از باکتریها هم حمایت کنید، به قول سهراب، و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟! گل شبدر چه کم از لالۀ قرمز دارد؟ :))

- در مورد عنوان: آشخور یعنی سربازی که تازه رفته آموزشی :) به سربازی که کار بلد نیست و تازه اول راهه، میگن آشخور.

سوای از شوخی بریم سراغ ماست زدن:

ادامه مطلب


حرف اول - حرفهای این پست نظر شخصی خودمه و به هیچ وجه کارشناسی شده نیست :)

 

چند روز قبل می خواستم این نظرم رو بنویسم، امروز منتشر شدن حرفهای مهرناز اسدی در برنامۀ علی ضیاء من رو مصمم کرد برای مکتوب کردن این نظرم.

نظر شخصی - در صورت محافظت کامل از افراد کلیدی در رأس نظام، کرونا برای دولتهای مختلف خیلی فایده خواهد داشت. در عین حال که خرج خاصی روی دست نظام نمیذاره، با کشتن نیروی بازنشسته و افراد بیمار تحت پوشش بیمه های درمانی، بعد از عبور از کشور، سود هنگفتی رو نصیب شرکتهای بیمه و صندوق بازنشستگی کشوری میکنه. برای همین امکان این که این ویروس یه حمله و توطئۀ بیولوژیک دشمن باشه کاملا صفره. چون حملۀ بیولوژیک یعنی کشتن نیروی جوان و نیروی کار :) اتفاقا این ویروس داره برعکس عمل می کنه و کاری با بچه ها نداره و فقط نیروی ضعیف جامعه رو داره از بین میبره. پس خیلی هم دور از ذهن نیست این شک که دولتها تصمیم بگیرن در مقابله با این ویروس کوتاهی بکنن و اجازه بدن روند طبیعی خودشو طی کنه و به نفع اونها دو درصد نیروی بیمار و مسن جامعه رو حذف کنه. نیروی مسنی که قطعا پدر و مادرهای خیلی از ماها جزوشون هستن و از نظر شخصی هیچ فرد عادی از خسارت این ویروس در امان نخواهد بود.

حرفهای دکتر مهرناز اسدی در صدا و سیمای رسمی و دولتی، که ادعا کرده "همه باید کرونا بگیرن" و مرگ 2 درصدی حق و اجتناب ناپذیره، کاملا این فرضیه رو تأیید میکنه.

 

نتیجه گیری - رویکرد دولت و نظام هرچه که هست، من نه دخالت میکنم و نه کاری ازم برمیاد. ولی توصیه اکید میکنم جلوی اینجور بلبل زبونی کارشناسا رو توی برنامه های رسانۀ رسمی خودش بگیره. همین الان هم انگشت اتهام اهمال کاری در قرنطینه و مقابله با کرونا به قدر کافی به سوی نظام هست. کارشناسا اینجوری با حرفهای نسنجیده شون اوضاع رو بدتر نکنن :) این مردم به قدر کافی در مبارزه با کرونا احساس تنهایی و بی پناهی می کنن دیگه نمک روی زخمشون نپاشیم.

 

پینوشت - این روزا حالم خیلی خوب نیست. روزهامو با آشپزی و فیلم دیدن سپری میکنم. دوست دارم فقط بنویسم. در مورد فیلمها، در مورد غذاها. ولی نوشتنام فقط داره دلخوری ایجاد می کنه و من رو تنها و تنها تر می کنه.


- یه مدتی هست وعده های خوراک که در طول هفته میخورم، برخلاف 4 سال گذشته بعد از مامان، دیگه محدود به "عدس پلو، سوسیس، نیمرو" به صورت چرخشی نیست. و ترس و تنفر همیشگیم از آشپزی رو کنار گذاشتم و شروع کردم به پخت و پز و کارهای متفرقۀ دیگه در آشپز خونه. یه سری دستورالعملها رو می خونم، یه سری نکات رو از یک خانوم خیلی خیلی خیلی حرفه ای در آشپزی در یک گروه تلگرامی میپرسم(به اسم زهرا خانوم)، یه سری نکات هم خودم اضافه می کنم، طبق یه روالی اون دستورالعمل رو پیاده می کنم. تا حالا نتایج رضایت بخش بوده. عالی نبوده ولی خوب بوده. ولی خوب آشپزی یه هنر کاملا فرار هست. اگر قرار باشه هرروز آش بپزم، توی ذهنم می مونه، ولی یادمه یه روزایی حتی مامانم هم یادش میرفت مثلا توی فلان غذا زردچوبه میزد یا نه به شوخی می گفت یادم رفته، باید 5 دقیقه فکر می کرد تا یادش بیاد. برای همین خیلی وقته تصمیم دارم دستورالعملهایی که میپزم رو به صورت مکتوب توی بلاگ بیارم. تا هر روز دوباره خواستم دوباره سراغ اون غذا برم، دیگه نیازی به فکر کردن نباشه :) خانومها رو از قبل هشدار بدم که قطعا این سلسله پستهای من که کاملا آماتور هستم دانشی به اطلاعات آشپزی شما اضافه نمیکنه. حالا شااااید به درد بعضی پسرهای جوونتر که تازه به زندگی مجردی در خوابگاه روی آوردن بخوره.

- امروز از ماست زدن شروع میکنم که الان ماستشو گذاشتم بگیره! :دی این یک ماهه، استانبولی، قرمه سبزی، ماکارونی، برنج آبکش زعفرونی، کیک اسفنجی خونگی، اولویه و تخم مرغ آبپز و تخم مرغ نیمرو چشم گاوی هم درست کردم که برای هر کدوم باید در اسرع وقت یک پست بذارم تا فراموش نکردم روالشون رو.

- اگر وگن (در حال پرهیز از گوشت حیوانات) هستین و دلیل استفاده نکردن از گوشت حیوانات ترحمتون به این موجودات گوگولی هست، این پست من رو نخونید :) چون در ماست زدن هم ما از باکتریهای مخمر گوگولی مگولی سواستفاده می کنیم :دی از نظر من کسی که وگن هست و گوشت نمیخوره، حق نداره ماست و شراب و سرکه و نون هم بخوره. چون بشر در پروسۀ تولید همۀ این موارد از یه سری موجود زندۀ میکروسکوپی نگون بخت مثل مخمر سواستفاده می کنه که بعضا مثل پروسۀ پخت نون و شیرینی، این موجودات ریزِ ناز رو میذاریم توی فر و میپذیم و یه لقمۀ چپشون می کنیم :)) اگر حامی حقوق حیوانات هستین، باید از باکتریها هم حمایت کنید، به قول سهراب، و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟! گل شبدر چه کم از لالۀ قرمز دارد؟ :))

- در مورد عنوان: آشخور یعنی سربازی که تازه رفته آموزشی :) به سربازی که کار بلد نیست و تازه اول راهه، میگن آشخور.

سوای از شوخی بریم سراغ ماست زدن:

خلاصۀ مراحل:

1- گرم کردن یک و نیم بتری (یک و نیم لیتر) شیر پرچرب در بزرگترین قابلمۀ کوچک. (هم زدن و صبر کردن تا وقتی که شیر تا بالای نصف قابلمه تبخیر شود)

2- تهیۀ آب 130F (مخلوط کردن 2 حجم آب جوش با 3 حجم آب محیط). با توجه به اینکه 2 حجم از کوچکترین قابلمۀ بزرگ، کلمن را تا گلوی شیشۀ ماست پر می کند، پس شش پنجم آب محیط آماده می کنیم (یک قابلمه و یک پنجم اضافه) و چهار پنجم قابلمه نیز (یک قابلمه یک پنجم کمتر) می گذاریم جوش بیاید. شش پنجم آب محیط مذکور را در کلمنِ درباز میریزیم تا به دمای محیط برسد.

3- بعد از گرم شدن شیر، اجازه می دهیم تا دمایی که دست را نسوزاند خنک شود.

4- بعد از خنک شدن شیر، حدود 4 ملاقه از آن را داخل لیوان بزرگۀ بابا ریخته، یک یا دو قاشق سرپر ماست مایه داخل آن ریخته و خوب هم میزنیم. محتوی لیوان و باقی شیر باقیمانده در قابلمه را در آن شیشه سس مایونز بزرگه می ریزیم. حال چهار پنجم آب جوش را داخل کلمن ریخته، شیشۀ مایونز شیر را داخل آب قرار میدهیم (به طوری که آب حداقل تا سطح شیر و حداکثر تا گلوی شیشه بالا بیاید. اگر قد شیشه کوتاهتر از سطح آب بود یک در قابلمه کوچک زیرش بگذاریم).

5- در کلمن را بسته و حداقل 12 ساعت بدون هیچ تکانی به محفظه زمان می دهیم تا ماست تشکیل شود.

6- پس از 12 ساعت، شیشۀ ماست را از کلمن درآورده، با پارچه خشک میکنیم و بدون تکان و زدن قاشق داخل آن، شیشه را به مدت چند ساعت الی یک روز داخل یخچال می گذاریم تا برای میل کردن آماده شود.

 

ادامه مطلب


چندتا موضوع مستقل از هم توی ذهنمه، در قالب یک پست بنویسمشون به جای چندتا پست مجزا.

 

حرف اول (قدر مردم رو بدونید) - خبر تکراری این روزها، ممنوعیت عبور و مرور در کشورهای اروپاییه و حتی احکام جریمه و زندانی که برای خاطیان تعیین کردن. در کنارش "خواهش و تمنای" وزارت بهداشت ایران برای در خانه ماندن ما ایرانیا. انتظار ندارم عملکرد ما در مورد تو خونه نگه داشتن مردم با کیفیتِ چینِ کمونیست یکسان باشه. ولی یک ترفند غیرقابل درکِ این روزهای نظامِ ایران، نمایش عجیبی هست که در صدا و سیمای خودش راه انداخته؛ خبرنگارهایی که با دوربین و میکروفون صدا و سیما در راههای ورودی شهرها مستقر شدن و از مردم میپرسن خجالت نمی کشید که در دوران قرنطینه اومدین سفر؟! به وضوح نظام تصمیم گرفته مردم رو فاقد تدبیر و درک و شعور نشون بده و میخواد این نتیجه رو القا کنه که خود مردم مقصرین و به جای اینکه به ما انتقاد کنید که اصلا نمیدونیم داریم چه می کنیم و کلا معلوم نیست کی مسئولِ پاسخگوی ستادِ بحرانِ فعلیه، لطفا بیفتین به جونِ هم علی الحساب.

خبرنگار نیستم، ولی انقدر میفهمم که وقتی جایی یک سوژه خبرنگاری هست، یک خبرنگار کشفش می کنه و با هیجان و ذوق میفرسته برای رسانه ای که براش کار می کنه و اون سوژۀ خبری خاص میشه. ولی اینکه صدتا خبرنگار، با صدتا لهجۀ ترکی و کردی و لری و شمالی و توی ورودی صدتا شهر با میکروفون صدا و سیما، کمین کردن از بیشعوری ملت فیلم بگیرن، این یعنی که ابلاغیه از طرف مراجع بالاست: "برید و از بیشعوری مردم مستند تهیه کنید چون فعلا نیاز مبرم داریم مردم رو مقصر اصلی هرچه داره اتفاق میفته نشون بدیم." صف کشیِ همه جانبۀ نظام در برابر مردمش این بار به وضوح توسط عوامل خودش در صدا و سیما.

مادر من یه آدم شدیدا انقلابی بود، یک خانم چادری که حتی 9 دی ماه 88 هم که به دلیلِ بیماری پاش نمی کشید خودش بره در حمایت از نظام توی خیابون، از من خواهش کرد به نیابت ازش برم و حمایتش از نظام رو توی خیابون نشون بدم. همین مادرِ شدیدا انقلابی، که زمان انقلاب یه جوونِ پر شور و هیجانِ 18 ساله بود و به گفتۀ خودش توی تمرینای بسیجِ دانشجویی دیوار سه متری رو با اسلحه میپرید پایین (عکساشم هست :دی)، در مورد شاهِ خدا بیامرز همیشه یه جمله میگفت، دقیق یادم نیست قبل بهمن 57 یا بعدش، ولی میگفت وقتی شاه پیروزی مردم توی انقلاب رو فهمید، یه مصاحبه جلو تلویزیون کرد و با بغض گفت که؛ من نمی دونستم چنین مردمی دارم. اگر میدونستم چنین مردمی دارم، قدرشون رو زودتر و بیشتر میدونستم.

به قول علی (ع)؛ و ما اکثرَ العِبَر و ما اقلَّ الاعتبار - چه بسیارند پندها و چه کمند پند پذیرندگان.

قدر مردمتونو بدونید تا دیر نشده :)

 

حرف دوم (پیشنهاد پویشِ قورباغۀ کاغذی) - خبر دیگه ویدئوی امیر نوری در مورد سال "جهش تولید" هست که توسط چند طلبه به ترور تهدید شده. من هرچی کلیپ رو مرور کردم، هیچ توهین و نکتۀ خلاف واقعی در اون کلیپ ندیدم. 30 ثانیه حرفِ حق بوده که به بهترین شکل بیان شده. خودم وقتی از بیکاری توی گروهِ فارغ التحصیلای دانشکده در دانشگاه شریف گله میکردم، چندین استاد با تجربه و مسن تلاش کردن بهم دلداری و راهکار بدن، یکیشون گفت ایشالا خودتون یک کار تولیدی راه بندازین، که همین جمله چندین و چند فارغ التحصیل دیگه رو کشوند داخل بحث که به هیچ وجه وارد کار تولید نشید که ما بعد سالها تجربۀ موفق تولید، این سالهای اخیر کمرِ کسب و کارمون شکسته و هیچ راهی برای برگردوندنِ تولیداتمون به سوددهی وجود نداره.  خودمم که تجربۀ 3 ماه حضور در یکی از کارخونه های معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری رو داشتم، و میدونم که تولیدی در کار نیست، حداقل اونقدری که شو آف می کنن یک صدمش هم تولید نیست. به من میگفتن زنگ بزن نیروگاهها، بگو ما دستگاه جمع آوری بخارات برج خنک کننده تولید میکنیم برای برگردوندنِ بخارات به چرخۀ نیروگاه (که کلی در مصرف آب برجهای سیستم گردشی باز صرفه جویی می کنه)، در صورتی که حتی استارتش رو هم نزده بودیم! که چی؟ که اونا نامۀ نیازمندی مکتوب بدن به ما، که دکتر الیاسی (صندوقِ توسعۀ این معاونت) بتونه با اون نامه های مکتوبِ نیازمندی، وامهای کلون بگیره برای کارخونه. یه لوپِ معیوب از یک محصولی که اصلا وجود نداره صرفا برای گرفتن وام! در این شرایط جهش تولیدمون اندازه همون قورباغۀ امیر نوری هم باشه هنر کردیم. البته فکر کنم مریدان واقعا انتظار دارن با لباس فضانوردیِ آذری جهرمی تا خودِ ماه جهش کنیم امسال.

در هر صورت، این اولتیماتومهای 24 ساعته به امیر نوری برای اینکه بگه "غلط کردم کلامِ رهبری رو نقد کردم" به شدت برام عجیبه. وسطِ این هرج و مرج و بینظمی، که هیچ آبی تو مسیر خودش نمیره، هر مریدی هم گوشه کنار مملکت داره برا خودش ابوعطا میخونه و مردم رو به ترور و کشتار تهدید می کنه. به نظرم جا داره یه پویش راه بندازیم و همه یکی از اون قورباغه کاغذیها درست کنیم و فیلمشو در اکانتای اینستا یا توئیترمون قرار بدیم. چون بعید میدونم کسی با درستی حرف امیر نوری مخالف باشه.

 

حرف سوم - (ادامۀ مطلب)

 

ادامه مطلب


این روزها، هجمه های انتقادی سنگینی دربارۀ بازی "سارا و نیکا" دوقلوهای 15 سالۀ سریال پایتخت علیه این دو بازیگر راه افتاده. پست یوتیوبی که علیرضا خمسه در مورد حذفش از سریال پایتخت صحبت کرده بود، نظرات رو می خوندم و نزدیک به سیصد نظر انتقادهای شدیدی از سارا و نیکا داشتن و اینکه به هر نحوی شده باید این دو بازیگر حذف میشدن و پیشنهاد داده بودن برای قسمتهای بعدی نویسندۀ داستان سارا و نیکا رو بفرسته دانشگاه شهر دور یا سر به نیستشون کنه و به هر طریق ممکن این دو تا رو حذف کنه.

یه حرفی می خوام بزنم در مورد محدودۀ سنی سارا و نیکا. ولی بهترین خوانندۀ وبم (و یکی از باشعورترین و عاقلترین آدمهایی که در زندگی باهاشون آشنا شدم) 17 سالشون هست، یکم معذبم راحت صحبت کنم :) امیدوارم ایشون از دستم ناراحت نشن و البته ترجیح میدم نخونن ادامۀ این پست رو.

اولین تجربۀ تکست بازی من با یک دختر، پرند بود. وقتی خودم سال سوم دانشگاه بودم. یک دختر سمپادی دبیرستانی کرجی. رابطه به هیچ وجه عاشقانه نبود. در حد پیامکهایی که صبح جمعه میداد در باره تمرینات ریاضیشون و من سر کلاسهای ایران کانادا براش جواب رو به سختی توی گوشی سادۀ خودم تایپ می کردم :)) (اوه جدی  یادش بخیر. یه لحظه رفتم به سال 88 و یه ربعی از تایپ دست کشیدم و به خودم فکر کردم. چقدر اون موقع که مادر داشتم پسر جذاب و ایدالی بودم، هم توی فامیل، هم دانشگاه و مجازی. جذابیت تاریخ انقضا داره. اگر ازش استفاده نکنید، ده سال دیگه باید کنسروشو بندازین دور، حتی اگر درشو باز نکرده باشید و در جای سرد و خنک نگهش داشته باشید. هوف.)

بعد از پرند، تجربۀ دوستی با دو دختر دبیرستانی دیگه هم داشتم (شیرین و امسال هم خاطره که شاگرد مجازیم محسوب میشد). در همون رابطه با پرند، من متوجه یک اصل مهم در مورد دخترها شدم: اینکه سن 18 سالگی برای دخترها یک نقطه عطف محسوب میشه. دخترهای دبیرستانی زیر 18 سال مثل بره و بچه گربه هستن. بشدت آسیب پذیر. تلاش نکرده جذب مردها میشن. ولی همین دخترها سن 18 رو که رد می کنن و مثلا وارد دانشگاه که میشن، به شدت دست نیافتنی میشن برای مردهای جدید. و من همون موقعها یه خط قرمز برای خودم تعیین کردم؛ اینکه چون متقاعد کردن دختر زیر 18 سال برای دوستی، از آب خوردن راحتتره، پسری که اصطلاحا مخ دختر دبیرستانی رو میزنه مرد نیست اگر مردی مخ دختر بالای 18 سال رو بزن که تازه 4 تا پسر دانشگاه دیده و عاقل شده و فهمیده مردا خیلی هم پخی نیستن :))

خیلی حواسم به این نقطۀ عطف 18 سالگی در دخترها بوده. (این حرف رو میشه یک جور دیگه هم تحلیل کرد ها - مثلا مذهبیها میگن دختر تا عقلش نرسیده و نفهمیده چی به چیه سریع از 9 تا 18 سالگی شوهرش بدیم که بعدا عقلش برسه عمرا به همچین شوهری جواب مثبت بده :دی کاری ندارم).

با توجه به همین نقطه عطف، یک حرف خطرناکی میخوام بزنم: به سارا و نیکاهای زندگیمون فرصت بدیم نقطۀ عطف زندگیشون رو بدون فشار روانی رد کنن :) توی این سن دخترها  رو لطفا نه مخشون رو بزنیم، نه انتقاد کنیم ازشون. همیشه از جلو مدرسه دخترونه که رد شدیم، بلا استثنا بغلدستیم توی ماشین (چه خاله م بوده، چه دوست دختر خودم و .) همه گفتن واه واه دختر بچه توی این سن (راهنمایی و دبیرستان) چقدر لوس و رو اعصاب میشه :| :))))) No Offense خدمت خانومهای دبیرستانی جدا. ولی این روال طبیعی تمام خانومهاست به نظرم. این که از سن 2 تا 7 سالگی بشدتتتتتتت جذابن. هیچ کس نیست دختر 5 ساله ببینه و دلش ضعف نره. از سن 7 تا 17 سالگی تحولات زندگی خودشون رو میگذرونن و از 17 سالگی به بعد میشن جذابترین موجود روی زمین.

خطاب به منتقدین سارا و نیکا: اگر خانوم هستین، میخوام بدونم خودتون 15 سالگی چه پخی بودین؟ اگر آقا هستین، خیلی دوست دارم 3 سال دیگتون رو ببینم که توی اینستا دنبال همین سارا و نیکای 18 ساله دارین له له میزنین برای لایک کردن پستهاشون. من نمیگم سارا و نیکا بازیگرای خوبی میشن. ولی میگم انتقاد از بازیگری در این سن به این شکل خشن، اصلا منصفانه نیست. 4 سال دیگه به این دوقلو ها زمان بدین لطفا.

 

پینوشت: اینکه در مورد جذابیت خانمها نظر دادم مقایسه ای بین آقایون و خانومها نکردمها. آقایون شاید کلا جذاب نباشن :| من مسیر جذابیت یک خانوم رو از تولد تا بزرگسالی خواستم از دید خودم شرح بدم صرفا.


آمادگی ذهنی: کرونا - مهاجرتِ ساکنین ساختمان - قرنطینه - خشکی لوله های فاضلاب - سوسک

 

لوکیشن: کفِ حمام

 

روز اول: خمیر میمالم روی مسواک و در حمام رو باز و لامپ رو روشن می کنم. سمت راست، درست زیر دوش، روی کاشی اولی یه سوسک بزرگ به پشت افتاده، و شاخکها و دست و پاش آروم ت میخورن. اگر شهرزاد هنوز باهام زندگی می کرد، به دلیل ترس عجیبی که از سوسک داره، حتما سوسک رو از لنگ پاش می گرفتم و می نداختمش داخل کیسه زباله ی حمام. ولی شهرزادی در کار نیست. بعد از مسواک یه نگاه بی تفاوت به سوسک دمر می کنم، چراغ رو خاموش می کنم، در حمام رو کیپ می کنم تا سوسکهای احتمالی بعدی که از چاه های این روزها خشک شده میان بالا، داخل حمام قرنطینه بمونن.

 

روز دوم: خمیر میمالم روی مسواک و در حمام رو باز و لامپ رو روشن می کنم. سوسک کاشی اولی خسته از دست و پا زدن، بی حرکت دمر افتاده. روی کاشی دومی کنارش، یه سوسک دومی هم هست که داره دمر دست و پاشو آروم ت میده. نگاهمو ازشون میم و بعد مسواک، چراغ رو خاموش می کنم و درب رو کیپ می کنم و میام بیرون.

 

روز سوم: خمیر میمالم روی مسواک و در حمام رو باز و لامپ رو روشن می کنم. سوسک کاشی اولی همچنان بی حرکت روی زمینه. اما از سوسک کاشی دومی خبری نیست. احتمالا از ترس مرگ کشون کشون خودشو تا یه چاهی جایی رسونده و فرار کرده. سوسکها موجودات عجیبی هستن، اون لحظه ای که نصف تنشون زیر دمپایی صاف شده، سه تا پا و یه شاخکشونم کنده شده و فکر میکنی که دیگه کارشون تمومه، فرداش میبینی با همون بدن نصفه نیمشون غیب شدن. و اصلا معلوم نیست از ترس مرگ خودشون رو توی کدوم سوراخی کشوندن. هوم شایدم سوسک کاشی دومی خودشو کشونده پشت سرویس فرنگی، یا پشت سبد رخت چرکها، یا حوصله ندارم دولا بشم. بررسی موردی سوسکهای دمر شده وظیفۀ من نیست. من فقط وظیفه م اینه مسواکمو بزنم و چراغ رو خاموش کنم و در رو ببندم و سوسکها رو قرنطینه کنم تا نیان تو خونه. همینکار رو هم کردم.

 

روز چهارم: خمیر میمالم روی مسواک و در حمام رو باز و لامپ رو روشن می کنم. اوه مورچه ها! دسته جمعی افتادن به جونِ سوسک کاشی اولی، دارن تیکه تیکه ش می کنن و به خط در یک ردیف منظم تیکه های بدن سوسک کاشی اولی رو میکشونن توی لونه شون. بعد مسواک زدن، در رو کیپ میکنم و میام بیرون.

 

روز پنجم: خمیر میمالم روی مسواک و در حمام رو باز و لامپ رو روشن می کنم. کاشی اولی خالیِ خالیه. انگار همیشه خالی بوده. ولی یه خط از مورچه ها از پشت سرویس فرنگی تا پشت سبد شامپوها، به خط در رفت و آمد سریع هستن. حوصله ندارم دولا بشم زیر سبد رو بگردم، ولی میتونم حدس بزنم مورچه ها اون زیر چی پیدا کردن. سوسکِ کاشی دومی هم نتونسته خیلی راهِ دوری بره.

 

حرف آخر: شاید از دست مرگ بتونی پنهون بشی، ولی مطمئن باش مورچه ها پیدات می کنن

 

پی نوشتها:

1- سکانسهای بالا بر اساس یک داستانِ کاملا واقعیه :)) فقط روز اول نمیدونستم قراره آخر مستند انقدر جذاب بشه و متأسفانه عکسی از روز اول تا چهارم تهیه نکردم. فقط عکس ردیف مورچه ها در روز پنجم به سمت تجزیۀ سوسکِ کاشی دومی رو این زیر براتون آپلود میکنم :دی

2- خونۀ ما در حالت عادی سوسک نداره. از 8 واحد ساختمونمون 5 واحد در روزهای اول کرونا رفتن از تهران. الان فقط سه واحد موندیم و چاههای فاضلاب کاملا خشک شده و بو و سوسک یکی از معضلات این روزها هستش. مادرم وسواس بود و همیشه میگفت هر از گاهی سیفون رو بکش که لوله ها (مخصوصا گلوگاه انسداد بو) پر بمونه و سوسک و بو نزنه بالا. ولی خوب، هم مثل مادرم وسواس نظافتی نیستم، هم اینکه دلم نمیاد روزی دوتا مخزن فلش تانک الکی آب تمیز ول کنم توی چاه فاضلاب. فعلا گزینۀ قرنطینۀ سوسکها رو در پیش گرفتم :دی

3- آدمای باهوش و دقت بالا با توجه به لوکیشن کاشی زیرِ دوش متوجه میشن که نویسنده پس حتما 5 روزه حموم نرفته :)) کلا بعد از مصرف قرصهای آسنترا وسواس نظافتیم کم شده. دو ماه پیش هر روز اگر دوش نمیگرفتم، کلافه میشدم. ولی در کل این 5  روزِ داستان، واقعا 5 روز نیست. در واقع تعداد دفعاتی هست که من برای مسواک در حموم رو باز کردم. کلا شب و روزم به هم ریخته، ولی اصل قضیه اینه که مسواکم روزی یه بار نیست، بعضی روزا دوباره. و الان میدونم که سومین روزیه که حموم نرفتم :دی ولی واقعا دیگه طاقت این موهای چرب رو ندارم و متأسفانه باید برم خط مورچه ها رو منهدم کنم :دی همون سوسک اولی برا زمستونشون بسه ;)

 


مسلما از الان تا یک هفته یه تریلی پست و مطلب در مورد دستِ بیقرار در فضای مجازی خواهید خوند.

فقط کوتاه بگم موضوع امشبِ سریالِ پایتخت، من رو برد به 25 سال پیش، و یکی از به یاد موندنیترین نقشهای بازیگری که در دوران کودکی دیدم. سال 1371 و فیلم "مجسمه" با بازی فوق العادۀ امین تارخ. با محوریت همین موضوع دست بیقرار. آقای تارخ اگر سال 1370 در فیلمِ مادر علی حاتمی کنار یه دوجین بازیگر سوپرستارۀ دیگه درخشید، سال 71، خودش تک ستارۀ فیلم مجسمه بود. فیلمی که صحنۀ آخرش که مجسمۀ استاد دانشگاه با دست بالا رفته فریز میشه، تا الان توی ذهن من حک شده. خیلی دوست دارم این روزها دوباره این فیلم نوستالژیک رو ببینم. امیدوارم به مناسبت همین قسمت پایتخت، فیلم مجسمه دوباره از شبکه های سیما پخش بشه.


در شرایط قرنطینۀ تهران، قطعا همه کمتر بیرون میریم. خیابونها هم خلوتتره به شدت. این دوبار که بیرون رفتم، متأسفانه هر دوبار دو تا گربۀ له شده کف خیابون دیدم.

حواسمون باشه. این روزها که جاده های تهران خلوته، گربه ها و سگهای بیشتری از وسط جاده ها تردد می کنن. شلوغی جاده خود به خود باعث بی خیال شدن گربه ها از عبور وسط جاده میشه. ولی وقتی خیابون های تهران انقدر خلوته، گربه ها بدون تشخیص خطرناک بودن جاده، از عرض خیابون عبور می کنن. جادۀ خلوت هم به صورت طبیعی سرعت بالای ماشین و دقت پایینتر راننده به جلو رو به همراه داره و احتمال قربانی شدن گربه ها و سگها در جاده های این روزهای تهران چندین برابر شده.

لطفا این روزها چند برابر حواسمون به این موجودات بی دفاع باشه :) این روزها اگر گربه یا سگی رو در اثر تصادف بکشیم، گناه بیشتری متحمل شدیم، چون این روزها جاده ها قلمروی ساکت و خلوت اونهاست. ممنون که بیشتر حواستون هست بهشون :)


دوران پس از پری - امروز، تازه ظرفی که 30 بهمن توش برای نگار سوسیس برده بودم رو (این پست) شستم. ظرف خیلی ساده ای هم بود، یه ظرف شیشه ای آغشته به پنیر پیتزا که اصولا جزو ظرفای راحت من محسوب میشه. ولی نمی دونم چرا 45 روز، ناخوداگاه تصمیم گرفته بودم این ظرف لبۀ اوپن بمونه تا من هر بار نگاهم بهش بیفته و یادم بمونه که پری رو به چه قیمت پایینی از دست دادم. امروز بعد از 45 روز تصمیم گرفتم به این شکنجه و تنبیه روحی خودم خاتمه بدم و پاشم این ظرف رو بشورم.

 

سال اول راهنمایی (به عبارتی سال ششم طبق سیستم جدید)، یک دبیر هنر بسیار نازنین داشتیم، به اسم آقای مستوفی. یک مرد بسیار طناز و بسیار هنرمند. در عین جنتلمن بودن، سر کلاسشون یک ساعت تمام فقط بساط خنده بر پا بود. خیلی درسها سوای از هنر یادمون داد آقای مستوفی. یک بار که خط مکعبی رو یادمون میداد، گفت با خط مکعبی بنویسید "آب". بعد از اتمام وقت به بچه ها گفت هر کی به خودش و آبی که نوشته نمره بده، هر جا خطوط صاف منحنی شده، هر جا پاک کن استفاده کردین، هر غلطی که فکر می کنید طبق نکات آموزشی من داشتین رو یک نمره کم کنید و به خودتون نمره بدین. بعدش از نیمکت اول راه افتاد و شروع کرد دونه دونه برگۀ بچه ها رو نگاه کردن و نمره ای که به خودشون دادن رو تحلیل کردن. من کلا آدمی هستم که از بچگی یاد گرفتم به خودم سخت بگیرم. نمی دونم کی به من اینو یاد داده، ولی هیچ وقت خودم رو به خاطر اشتباهاتم نبخشیدم، و به تبع این عدم بخشیدن خودم، همیشه آدمهای دیگه رو هم آسون نبخشیدم. یاد گرفتم ایرادات بقیه رو سرزنش کنم و ایرادات خودم رو صد برابر بیشتر. از خط آبی که خودم نوشته بودم 4 تا غلط کشیده بودم بیرون و به خودم 16 داده بودم. آقای مستوفی وقتی به برگۀ بقیه و من میرسید طبق طنز ناب خودش حرفایی میزد که  کلاس روده بر میشد. الان بعد از 18 سال اصلا دقیق یادم نیست. ولی از سختگیری من به خودم تعجب کرده بود. رد شد و چندتا نیمکت جلوتر رسید به محمدامین غ دید به خودش 20 داده :)) یه نگاه به برگۀ محمد امین کرد و یه نگاه به خود محمدامین :)) هی برگه رو ورانداز کرد، با شیطنت خاص خودش گفت آقای غ، میدونید اگر برگۀ شما رو میدادیم دست آقای شهاب غ، بهتون چند میداد؟ :))))))

سر همین داستان اومد تا داستان پروژۀ ارشد من که خوب میدونستم چون لیسانس هم دانشگاه خودمون بودم، میتونستم تز رو با دکتر شاهرخی که استاد منظم و با برنامه ای هست بگذرونم، ولی طبق معمول خودِ سرزنشگرِ درونم حکم به این داد که من مستحق گرفتن پروژه با استاد منظمتر نیستم و این پروژه حق بچه هایی هست که من از خودم سزاوارتر میدیدمشون اگر چه شرایط گذشته شون مثل دانشگاه کارشناسی و معدل لیسانسشون اصلا قابل مقایسه با من نبود. و خوب یکی از بزرگترین ضربه های زندگی تحصیلیمو خوردم با این تنبیه عجیب غریبی که برای خودم تعیین کردم.

زیر این پست از وب آیبکنوشت (کلیک) توی اولین نظرم اشاره کرده بودم که یکی از مشکلات جامعۀ ما احتمالا همینه که هر فحشی، هر نظر و انتقادی رو، اونی که نباید به خودش میگیره، و اونی که باید، اصلا عین خیالش نیست و بی خیال داره کار خودش رو میکنه. این روزها، در این سن و سال و با این همه احساس بدی که من دارم، خوب میدونم این میل به تنبیه کردن خودمون، این مُحِق ندیدن خودمون برای خیلی پاداشها، چقدر توی زنگ زدن و پوسیدن اسکلتبندی زندگی مؤثره. در مورد تنبیه کردن خود توی گوگل مطلب زیاد هست. میخوام بخونم و امیدوارم بتونم از این زنجیری که برای خودم بستم رها بشم، و از اون مهمتر فردا هیچ فرزند آینده ای رو (چه در قالب پدر چه در قالب دبیر)، با تنبیه، به این سیستم مزخرف پاداش و تنبیه وابسته نکنم.

 

پینوشت بیربط - در این پست (کلیک) در مورد درماندگی آموخته شده توضیح داده بودم. اینکه شهرزاد گفته بود به دلیل این مشکل هست که همش میخوام مشکلات آدمها رو حل کنم. اون موقع من اصلا ربط مطلب لینک شده رو با مشکل خودم نفهمیدم. ولی خانم آذر خرم در اینستا گرام (با آیدی azar.khorram حتما فالو کنید عالیه) 20 روز قبل پستی منتشر کرد با عنوان دایناسور که به خوبی این درماندگی آموخته شده رو برام تشریح کرد: کاراکتر خود خانوم خرم در حال سوت زدن در کوچه ست. کاراکتر دوم میاد و میپرسه چرا هرروز میای اینجا سوت میزنی؟ کاراکتر اول میگه برای اینکه دایناسورهای خونخوار شاخدار  رو فراری بدم. کاراکتر دوم با تعجب میگه اینجا که دایناسوری نیست! کاراکتر اول با تعجب میگه: دا! نیست چون من دارم سوت میزنما!!!

به همین مسخرگی و مضحکی منم سالهاست سعی دارم با سوت زدن بی خود و بی فایده م، دایناسورهای زندگی مردم اطرافم رو فراری بدم و خانوم خرم چقدر قشنگ این درماندگی آموخته شده رو آموزش داد.


هشدار: پست حاوی الفاظ حال به هم زن میباشد :D اگر در یک ساعت آینده قصد دارید چیزی بخورید لطفا نخونید پست رو.

 

خانومهایی که پسر سیبیلو دوس دارین
من یه بار سیبیل گذاشتم ، موقع فین کردن انقدر اندماغم لای سیبیلام گیر کرد آخر موزر رو گرفتم از ته زدم اون شراره های آتیش ره
حالا اندفعه سر میز شام عاشقانه تر زل بزنید به سیبیلای آقاتون

 

پینوشت: جالبه هرچی فکر کردم لغت مودبانه ای برای اندماغ پیدا کنم چیزی به ذهنم نرسید :/ فینگیلی و گیگیلی شنیده بودما ولی اونا رو انحصارا به محصول گولّه شده و خشک شده میگن :/ فرهنگستان لغت رسیدگی کنن لطفا :دی


(خانوم اولی) + ولی واقعیتش د**** مدل زندگی که داره و انتخاب کرده خیلی با تو و من و دیگرانی فرق داره
یه لایف استایل آزاد داره
من همون برخورد کوتاه که تو خونتون دیدم این برداشت رو کردم

و بنظرم باید بذاری زندگی خودشو بکنه چون تصمیمش رو گرفته، ممکنه خیلی اشتباهات بد بکنه یا شایدم نکنه
ولی اگه اشتباهی کرد نمیتونی جلوشو بگیری
واقعیتش اینه
چون انتخابش اینه

 

(شهاب) - اره منم موافقم
مرسی

 

+اونروزی که من گفتم چرا اینجور کیسا و تو ناراحت شدی میخواستم اینجور بگم

ببین منظورم این بود حالا به هر دلیلی که من نمیتونم قطعی بگم به این دلیل و اون دلیله، علاقه به آدمایی داره که از دید مثلا تو خط قرمزایی رو رد کردن

حالا بهرحال انتخاب و سبک زندگیشه

 

- خوب راستش رو بخوای این رو همه دخترا دارن حتی تو

و هر دختری بعدها من باهاش بودم این علاقه به پسرای اصطلاحا bad boy رو داشته

 

+من برای ازدواج ندارم

هرگز با این کیسا ازدواج نخواهم کرد

 

- تو **** ازت خواستگاری میکرد ازدواج میکردی دیگه

 

+ نه

 

- حله

 

+ واقعیتش رو میگم شهاب

این مدل پسرا کیس مناسب ازدواج نیستن

فقط بخاطر سیگار نمیگم

بخاطر اینکه اصرار دارن مثلا وانمود کنن خط قرمز ندارن

خلاصه نگرانیت رو میتونی مستقیم با د***** در میون بذاری ولی خب اعتمادش رو خراب نکن

 

- درسته ببینم چکارش میکنم

 

+ باشه

 

چند روزی هست این مکالمه و م گرفتن من از خانوم اولی ضربۀ محکمی زده به باورایی که این 6 سال (و بعد آشنایی با خودش) برای خودم ساخته بودم. وقتی 25 سالگی بعد از یه ماه رمضون استخاره، عید فطر بالاخره پیام دادم بهش و گفتم میشه شماره منزل رو بدین تا مادرم تماس بگیرن خدمت خانواده، جواب داد که "به نظرتون زود نیست به خانواده گفتین؟! یکم آشنا شیم تا بعد ارشدتون بهتر نیست؟". همون لحظه بود که من پا گذاشتم روی تمام اصول خودم و ذره ذره از اون شهاب بسته و مقیدی که فقط و فقط بین خطوط حرکت میکرد، فاصله گرفتم و خود اصلیمو بعد تحقیرهای خانوم اولی گم کردم. و روز به روز پسرای روشنفکر بیشتر برام یه یک الگوی دست نیافتنی تبدیل میشدن، پسرای روشنفکری که به چیزی جز تابوشکنی فکر نمی کردن، از دود و دم و مشروب و س/ک/س گرفته تا هر خط قرمز دیگه که رد شدن ازش رو افتخار می دونستن، قشنگ یادمه روزی رو که از رابطه با یکی از این پسرای روشن فکرِ پولدار برمیگشت، داشت خودش رو متقاعد می کرد که آیا اون پسر از س/ک/س بیشتر از انتظار اونقدری لذت برده که بیاد خواستگاری یا نه. متأسفانه من یه بچۀ لجباز و عنقم که حافظه م بشدت قویه. مخصوصا توی مواردی که تحقیر شدم. حالا، حالا که 6 ساله یک سری باور جدید از یک پسر ایدال برای خودم ساختم، این دختر میاد و با یه پتک اینجوری می کوبه به تمام اون چیزی که من توی این 6 سال بعد از آشناییش ساخته بودم.

فعلا نمی تونم نتیجه گیری کنم. یک هفته هست کامل منگم. گیجِ گیج. نمی دونم اون پسرای تابوشکن روششون درسته، یا پسرای مقید، فعلا فقط این رو میدونم: باورتون رو برای هیچ خری تغییر ندین. به خاطر هیچ خری از عقایدی که فکر می کنید درسته عقب ننشینید. و مراقب ترویج عقایدتون باشید. چند سال دیگه به همین راحتی مروجین میزنن زیر اون عقایدی که کردن توی ذهن من و شما. کلا به نظرم هیچ آدمی تا قبل 40 یا 45 سالگی حق نشر هیچ عقیده و مسلکی رو نداره. در واقع گه میخوره که میاد و ترویج میکنه مثلا س/ک/س آزاد باشه و فلان. همین آدم، به چهل سالگی که نزدیک میشه، میاد میگه نه من پسرای تابوشکن رو برای ازدواج نمیپسندم. من ترجیح میدم برای ازدواج به کسی فکر کنم که برای خودش خط قرمز داره. هرچند خودم به عنوان دختر در دوران جوونی یکی از مروجین س/ک/س آزاد بوده باشم.

وای خدا مغزم داره میترکه. فقط بگم برعکس این قضیه توی جامعه خیلی صادقه. یعنی پسرایی که دنبال دختر روشنفکر برای دوستی هستن و وقتی پای خانواده و خواستگاری و ازدواج وسط میاد یهو خط قرمزها و تابوها براشون ارزشمند میشن.

 

پینوشت: من بعد 6 سال دوستی با خانومها، یک نتیجه ی کلی گرفته بودم. گفته بودم دوستی به هر طریقی بدون رابطۀ جنسی به درد نمیخوره. و کاملترین نوع و بهترین نوع تعهد جنسی هم به نظرم در قالب ازدواج هست. و خدا هم یه شناختی از بندش داشته که دوستی دختر و پسر رو حتی بدون تماس، حتی به صورت عاطفی حروم اعلام کرده تا قبل ازدواج. برای همین یک مدتی بود این خط فکری رو نشر می دادم که اگر مقید به اسلام هستین، ازدواج کنید، اگر هم نیستین، بدون س/ک/س قرار مدار رابطه عاطفی نذارین. الان نظرم برگشته. الان میگم این مملکت پره از آدمایی که فاصله 20 تا 30 سالگی خیلی اراجیف نشر میدن، ولی سنشون که میرسه بالای 35، میزنن زیر همه چی.

 

+ در همین راستا، خوندن پست یک احمق کمتر (کلیک کنید) رو از آیبکنوشت از دست ندین.


بار قبل که آهنگ جدیدی از مرحوم مرتضی پاشایی منتشر شد، یادمه همون روزها مشغول تمیز کردن شیشه ترشیهای یخچال دومیِ مامان بودم. (یخچالی که اختیارش دو سالی دست بابا بود و مرباهایی که میپخت و ترشیهایی که مینداخت رو جا داده توش). مرباهای بابا رو اصلا دوست ندارم. وانیلشو خیلی زیاد میزنه. کلا ترکیبش متناسب نیست. توی بالا پایین کردن شیشه ها، یه شیشه مربای آلبالو پیدا کردم، تاریخ برچسب روش نوشته شده بود: 93/4/2. تاریخ یک سال قبل از فوت مامانه. مثل خر تیتاپ دیده، با ذوق در شیشه رو باز کردم. سالم سالم بود! روی شیشه یک لایه خشک شده بود که همون خشک شدن از کپک زدن شیشه جلوگیری کرده بود. یک قاشق برداشتم و از مربا برداشتم و گذاشتم روی زبونم هووووممممم. طعم بهشت. الان 6 ماهی هست هر وقت دلم تنگ میشه، اون شیشه مربای مامان رو میارم و یه قاشق از بهشت میمالم روی کره و میخورم.

اینایی که این روزا به آهنگای جدیدی که از مرتضی پاشایی منتشر میشه ایراد میگیرن، بد نیست بدونن، گاهی مربا، وقتی که انتظارشو نداری، طعمش شیرینتره. یه قاشق بخورین و یه فاتحه بخونین :)

 


در یک گروه کاملا پسرونه از دوستام (همگی حدود 30 الی 35 ساله)، دو هفتۀ پیش، مکالمه ای شکل گرفت که من بازندۀ نهایی بحث بودم و جوابی برای دو نفر دیگۀ این بحث نداشتم:

ابوالفضل: یک شخصیت کاملا مذهبی و ولایی ساکن امریکا - کسی که خودیی و اعتیاد به رو گناه نابخشودنی میدونه. و هم و غمّش اینه که به من راهی غیر از این راه معرفی کنه.

مهرداد: یک شخصیت آتئیست کاملا ضد خدا. ساکن اروپا. دارای روابط آزاد. که برعکس ابوالفضل هیچ مشکلی با اون دو بحثی که گفتم نداره و در این مکالمه فقط نظر شخصی خودش رو بیان کرده.

 

مکالمه رو در پست قبل به صورت رمزدار میارم. (نظرات پست قبلی بسته هست. فقط نظرات این پست باز می مونه)

من در مورد این مکالمه که توش شکست خوردم، هیچ قضاوتی نمیتونم بکنم. ولی بازگو کردن این مکالمه رو خالی از لطف ندیدم. به صورت دیفالت میدونم خانمها کامل با نتیجه گیری انجام شده در این مکالمه مخالفن. ولی به هر حال حقایقیه که وجود داره، انکار شدنی نیست و منی هم که با اصل موضوع مخالفم، تجربۀ شخصی زدگی خودم بهم ثابت کرده حرفهای ابوالفضل و مهرداد هرچند در تئوری نادرست، ولی در عمل درسته.

قضاوت با خودتون، نقطه نظر همه هم کاملا محترمه و بیصبرانه منتظر شنیدنشون هستم.


کس دیگه ای هم هست که با آهنگ دیروزِ مسیح و آرش بغض گلوش رو بسته باشه؟ یا فقط منم که حالم خوش نیست؟

آهنگ عجیبیه، در عجیب ترین زمان ممکن.

این روزا که تنهایی رو بیشتر از همیشه حس می کنم. شهرزاد که کاملا وقتش با خواستگارش و خوانوادش پر شده. این روزا که توی قرنطینه از عالم و آدم بی خبرم. و تقریبا تمام ساعتهای بیداریم به پلی کردن آهنگ "حریق سبز" از ابی و بازی Diamond Rows توی گوشی میگذره. و هر یک ساعت وسط اون همه دلتنگی، واتسپ رو باز می کنم، میزنم روی عکس پروفایلش که از عید گذاشته، یه پیرهن مردونه ی چارخونه ی خوشگل با دگمه های باز از رو تیشرت پوشیده و نشسته روی یک تخته سنگ، با همون لبخند خاص همیشگیش، زوم میکنم روی صورتش و به حرف خاله شیرین فکر می کنم که میگه ارتباطت رو باهاش قطع نکن دختر خیلی خوبیه برای زندگی. عکس رو میبندم و باز میرم سراغ بازی و آهنگ.

دیروز؛ دیروز تا امروز  تنها فرقی که داشت آهنگ ابی با آهنگ مسیح و آرش جایگزین شده. (کلیک)

اسمتو با عشق نوشتم رو تن درختا و گل دادن

واسه بودن تو کنارم تک تکشون بهم قول دادن.

اینا همه دست به یکی کردن

که تو رو برگردونن

میدونن با تو آرومم

پیشت عاشق بارونم

اینا همه دست به یکی کردن

که تو مال خودم باشی

نمیذارم تنها شی

باید عاشق هم باشیم

 

برای اولین باره بعد از مامان، یه بغض جدید در حد گریه راه گلوم رو بسته. نمیدونم چمه. فقط میدونم این ماه رمضون دلم میخواد روزی  سی و چند بار سر بذارم رو خاک و از خدا بخوامش. بلکه خدا دلش به رحم بیاد و درختا و شکوفه دست به یکی کنن


یک اتفاق قشنگی افتاده که لازمه به واسطه ی این اتفاق از مسئول مربوطه تشکر کنم.

حدود 2 هفته قبل تماس گرفتن و ازم خواستن برم هستۀ گزینش آموزش و پرورش برای مصاحبۀ عقیدتی و ی. همیشه یک ساعت قبل از مصاحبه ها تردید به دلم میفته بین حفظ قاعدۀ همیشگی خودم مبنی بر پایبندی بر صداقت، یا گوش کردن به توصیۀ دوستام برای استفاده از دروغهای متداول جهت موفقیت در مصاحبه. و خوب همیشه چون می دونم آدمی هستم که اصلا نمی تونم دروغ بگم، تصمیم میگیرم بر اصل صداقت پایبند باشم.

مصاحبۀ من حدود 1 ساعت بود. و بماند که آدمی هستم تقریبا مذهبی و در عین حال در پایینترین سطح از حساسیت و شعور ی. در بین همۀ پرسشها، پرسشهایی مطرح شد با این مضمون: آیا نماز جمعه میری؟ پاسخ من خیر. آیا راهپیماییهای 22 بهمن و روز قدس میری؟ پاسخ من خیر. آیا همیشه پیراهن آستین بلند میپوشی؟ پاسخ من خیر.

خوب اینها سؤالاتی هست که وقتی پرسیده میشن، قطعا جوابشون برای مصاحبه کننده مهمه. و من بعد از جلسۀ مصاحبه با هر کی این حرفها رو در میون میذاشتم، به شدت ناامیدم میکردن و میگفتن نباید راستشو می گفتی. و من به شدت ناامید میشدم، از اینکه میدیدم همه میگن قطعا مصاحبه رو رد میشم. تا جایی که عمیقا به فکر مهاجرت افتاده بودم و میگفتم وقتی منی که سابقۀ جرم و منکرات و مشروب و سیگار و قلیون ندارم، وقتی مصاحبۀ عقیدتی رد میشم یعنی از اولش مملکت خودم رو اشتباه انتخاب کردم.

 

اما

 

اما امروز جواب مصاحبه ها اومد و من قبول شدم. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی ممنونم از فرد مصاحبه کننده. که من رو از صادقانه جواب دادن پشیمون نکرد. این سومین باره طرف مقابل به من یاد میده صداقت اونقدرها هم که میگن ترسناک نیست.

 

درس بزرگی که امیدوارم خودم بتونم همیشه به کار بگیرمش: هیچ وقت کسی رو به خاطر صداقتش پشیمون نکنم.

 

(شعر عنوان از سعدی)


کس دیگه ای هم هست که با آهنگ دیروزِ مسیح و آرش بغض گلوش رو بسته باشه؟ یا فقط منم که حالم خوش نیست؟

آهنگ عجیبیه، در عجیب ترین زمان ممکن.

این روزا که تنهایی رو بیشتر از همیشه حس می کنم. شهرزاد که کاملا وقتش با خواستگارش و خوانوادش پر شده. این روزا که توی قرنطینه از عالم و آدم بی خبرم. و تقریبا تمام ساعتهای بیداریم به پلی کردن آهنگ "حریق سبز" از ابی و بازی Diamond Rows توی گوشی میگذره. و هر یک ساعت وسط اون همه دلتنگی، واتسپ رو باز می کنم، میزنم روی عکس پروفایلش که از عید گذاشته، یه پیرهن مردونه ی چارخونه ی خوشگل با دگمه های باز از رو تیشرت پوشیده و نشسته روی یک تخته سنگ، با همون لبخند خاص همیشگیش، زوم میکنم روی صورتش و به حرف خاله شیرین فکر می کنم که میگه ارتباطت رو باهاش قطع نکن دختر خیلی خوبیه برای زندگی. عکس رو میبندم و باز میرم سراغ بازی و آهنگ.

دیروز؛ دیروز تا امروز  تنها فرقی که داشت آهنگ ابی با آهنگ مسیح و آرش جایگزین شده. (کلیک)

اسمتو با عشق نوشتم رو تن درختا و گل دادن

واسه بودن تو کنارم تک تکشون بهم قول دادن.

اینا همه دست به یکی کردن

که تو رو برگردونن

میدونن با تو آرومم

پیشت عاشق بارونم

اینا همه دست به یکی کردن

که تو مال خودم باشی

نمیذارم تنها شی

باید عاشق هم باشیم

 

برای اولین باره بعد از مامان، یه بغض جدید در حد گریه راه گلوم رو بسته. نمیدونم چمه. فقط میدونم این ماه رمضون دلم میخواد روزی  سی و چند بار سر بذارم رو خاک و از خدا بخوامش. بلکه خدا دلش به رحم بیاد و درختا و شکوفه ها دست به یکی کنن


محضِ یک کمی خاطره بازی فوتبالی از دهۀ هفتاد و هشتاد، امروز اسم بازیکن سابق پرسپلیس، بهروز رهبری فرد رو توی گوگل سرچ کردم. که گوگل طبق رسم همیشگی خودش عکس و اسم ده کاراکتر دیگه رو بهم پیشنهاد کرد با این بهونه که "افرادی که رهبری فرد رو سرچ کردن، همچنین این اسامی رو هم سرچ کردن". بین اون ده اسم پیشنهادی گوگل، کنار اسمهایی فوتبالی مثل کاویانپور، هاشمی نسب، یونس باهنر، رضا شاهرودی و . یک اسم عجیب و یک عکس عجیبتر دیدم که دلهرۀ آشنا و عجیبی به دلم انداخت: عکس یک چهرۀ تکیده و لاغر، با یقۀ لباس زندان پشت میکروفون. اسمی که یکم آشنا بود: غلامرضا خوشرو کوران کوردیه.

هرچی به ذهنم فشار آوردم به عنوان بازیکن از این شخصیت چیزی یادم نیومد. کنجکاوی امونم نداد، رو اسمش کلیک کردم و بله یادم اومد. همون خفاشِ شب، قاتل زنجیره ای سال 76 بود. دیشب در پست سرباز از 9 سالگی خودم نوشتم. و جالبه سال 76 هم دقیقا 9 ساله بودم. و به وضوح یادمه تابستون 76 رو که خونۀ مادربزرگم پیش خاله هام میموندم معمولا تابستونها، اون تابستون دادگاههای خفاش شب به صورت علنی از شبکه های اون زمان محدودِ سیما پخش میشد (من جشن افتتاح شبکه 3 یادمه :دی انقدر فسیلم!). و مادر بزرگم با 5 خالۀ مجردم، همگی با دلهره پای صحبتهای خفاش شب مینشستن و قصۀ جنایتهای مخوف و رعب انگیزش توی شهر تهران رو مرور می کردن.

هرچند خفاش شب هیچ وقت به قتلهای خودش اعتراف نکرد و مرداد ماه 1376 اعدام شد، لیست قتلهای منسوب بهش رو توی ویکیپدیا نگاه میکردم. لوکیشنهایی از تهران، اتوبانهایی نیمه کاره که جنازۀ سوختۀ زنهای مقتول مورد قرار گرفته پیدا شده بود. از تجسم تهران سال 76 مو به تنم سیخ شد.

جدی تهران دهۀ 70 چقدر مخوف بوده! تهرانی که در فاصلۀ 3 ماه 9 تا جنازۀ سوخته یکی بعد اون یکی هرگوشه کنارش پیدا میشد.

نمیخوام تحلیل کنم و بگم امنیت الان از برکت کیه. ولی فقط خدا رو شکر که تهران الآن، تومنی صنار با اون تهران مخوف فرق داره.

نکتۀ جانبی - سال 1388، سر کلاس بررسی طرح در دانشگاه، یکی از اساتید های کلاس خارج نشینمون، دکتر رشتچیان، به نکتۀ قشنگی اشاره کرد: گفت تهران یکی از تمیزترین شهرهای دنیاست. شک نکنید. هیچ شهری در دنیا رو پیدا نمیکنید که شهرداریش دو وعده در روز جمع آوری زباله شهری داشته باشه. لندن با اون همه دبدبه کبکبه هفته ای یک بار جمع آوری زباله داره (این رو تأیید میکنم. خونه های انگلیسی یه Backyard دارن که توش سطلهای زباله ی بزرگی هست که تل انبار میشن و همون چند روز یک بار تخلیه میشن. رایان گیگز کلی عکس در حال دویدن توی کوچه های بکیارد داره :)) ). البته شاید شهری که زباله هاش یک هفته بمونه بو نگیره و همچنان قابل ست باشه، مثل لندن، متمدن تر محسوب بشه از تهرانی که دو روز شهرداری زباله هاش رو جمع نکنه شهر رو موش و کثافت و بوی گند بر میداره. ولی باز هم، تصور زندگی در تهران، بدون خدمات امنیتی ناجا، بدون خدمات شهرداری، یکم مخوفه. مثل همون تهران مخوفی که مرتضی مشفق کاظمی از تهران دوران قاجار و پهلوی توصیف کرده احتمالا.

لیست قتلهای منسوب به خفاش شب (در ادامۀ مطلب):

ادامه مطلب


در مورد فیلم سرباز (اگر دنبال میکنید)

1- تا حالا سربازی، فقط بخش کوچیکی از موضوع فیلم رو به خودش اختصاص داده. ولی خوب یک نکتۀ مثبت داره بحثی که در این فیلم شده و یک نکتۀ منفی:

نکتۀ مثبت: به خوبی توی این فیلم اشاره شده سربازی فقط برای کسایی توی این مملکت گزینه محسوب میشه که راهی به جز سربازی پیش راهشون نباشه. از همه جا مونده و از همه جا رونده باشن، بدون هیچ پارتی و راه دومی به جز سربازی.

نکتۀ منفی: سربازی راه نجاتی برای شخصیتی مثل شهاب معرفی شده. این حرف اصلا حقیقت نداره. سربازی رفتن کسی رو مرد نمیکنه، راه نجاتی هم برای کسایی که از همه جا در موندن جلو پاشون قرار نمیده. سربازی هیچی نیست جز هدر دادن دو سال از وقت و عقب موندن از زندگی برای دو سال بیشتر.

نکتۀ اضافی: بچه که بودم (سال 1997 یعنی من 9 ساله بودم)، پدر و مادرم یک آموزشگاه کنکور رو مدیریت می کردن، دخترانه بود، ما طبقۀ زیرزمین ساختمونش زندگی می کردیم. برای بوفه ش که پفک میخریدن، کیسه های بزرگ پفک رو میذاشتن توی پاگرد زیر زمین. پفکهای چیتوز بود. سال 97 به مناسبت پیروزی ایران جلو استرالیا، و صعود تیم ملی به جام جهانی 98 فرانسه، همه محصولات تجاری به نحوی محصولاتشون رو به جام جهانی ربط داده بودن. چیتوز کنار بلیطهایی که پشت بسته های پفکش چاپ میکرد و قول اعزام هواداربه فرانسه رو میداد، یک پاکت عکس فوتبالیست داخل بعضی بسته ها میذاشت. من کارم این بود که هر کیسه جدید پفک که میومد پاگرد، میرفتم سریع بسته عکسدار ها رو سوا میکردم و پفکاشو برمیداشتم. امکان نداشت عکس فوتبالیست برسه دست دخترهای آموزشگاه مامانم اینا. این از اختلاس منِ 9 ساله. خلاصۀ حرفم: وقتی قدرت یک کاری رو داشته باشی، وقتی چیز به درد بخوری اختیارش با تو باشه، امکان نداره بذاری قبل خودت به بقیه برسه، حتی اگه یه پسر 9 ساله باشی! اینو تعمیم بدین به موارد مهمتر. به قول یکی میگفت مردم رو جو گرفته، بورس اگر خوب بود اگر سود توش بود نظام امکان نداشت بذاره بیفته زیر دست مردم. #حرف_حساب

این حرف رو به سادگی میشه تعمیم داد به سربازی. سربازی خوبه؟ کسی تا حالا بچه مسئول یا بچه سفیر توی دوست و آشنا و فک و فامیل دیده که سربازی رفته باشه؟ مخصوصا ارگانهایی غیر از سپاه. تاحالا بچۀ مسئولی شده سرباز نیروی انتظامی بشه؟

من که شوهر خاله م سفیره، 3 تا پسر داره یکیشون یک ساعت سربازی نرفته (بزرگه زمان خاتمی که خرید آزاد شد خرید، ولی دوتای بعدی کاملا غیر قانونی و با پارتی سربازیشون جور شد - به من هم پیشنهاد داده بودن سربازی من هم جور بشه که مادرم مخالفت کرد). (خاله م خیلی بیماره - التماس دعا دارم شدید).

خدمت سربازی هم دقیقا مثل همۀ چیزهای غیر مقدس دیگۀ مملکته که برچسب مقدس میچسبونن روش و میندازن روی گردۀ مردم عادی. از اون مقدسهایی که برای مسئولین لازم نیست، شاید چون بچه های اونا خود به خود قدیس و قدیسه هستن :)) نیازی به این خدمات مقدس ندارن.

من خودم اگر جای یک دختر بودم (یا اگر قدرت انتخاب برای خواهرم داشتم)، به هیچ وجه پسری که مجبور شده بره سربازی رو انتخاب نمیکردم. پسری که سربازی رفته در این کشور نماد کمزور ترین و بدون قدرتترین مرد و حتی فرد توی کشوره. برعکس مردهایی که به هر طریقی تونستن سربازی رو دور بزنن، جزو باعرضه ترین پسرهای مملکت محسوب میشن. کسی که مجبور شده بره سربازی قطعا پسر بی عرضه و بدون پشتوانه ی قدرتی بوده (مثل خودم).

بگذریم

2- یک "پدسگِ عوضی" هم لازمه نثار کسی کنم که باعث شده این فیلم سرباز زمان افطار پخش بشه: یا نویسنده ای که بهش گفتن برا بعد افطار فیلم نامه بنویس و نوشته، یا احتمالا مسئولی که اول فیلنامه اومده زیر دستش و برنامه ریزی کرده بین 5 تا فیلم این فیلم بعد افطار پخش بشه.

آخه پدسگ، به قرآن یه چیزی از تکست و متن توی فیلم شنیدی (توضیح اینکه این فیلم هر قسمت اقلا 4 و 5 تا پیام واتسپی بین کاراکترها رد و بدل میشه که 90 درصد قابل خوندن از دور نیست و باید حتما بری یک متری TV و پیامهای رد و بدل شده رو بخونی). نویسندۀ گرامی، شما توی فیلمهای شبکه خانگی و سریالهای خارجی وقتی میبینی تکست بازی میشه، لپتاپ روی پای بیننده ست. تو جدی فکر کردی ما سر میز افطار هر 5 دقیقه از سر میز بلند میشیم میریم پای تلویزیون تکستهای مسخرۀ رد و بدل شدۀ بین کاراکترها رو بخونیم؟ یکم فکر کنید تو رو قرآن. یاد اون سرسره های پارک آبی افسریه تهران افتادم. طرف گفته بذار یه چی طراحی کنم مردم حال کنن. کنار دو تا سرسره 20 متری مقعر، دو تا هم محدب ساخته. و گویا روز اول موقع افتتاح یک نفر روی این سرسره محدبها رفته رو هوا و از ده متری شِلِپ افتاده تو آب قطع نخاع شده :)) :| :/ نتیجه شده اینکه الان بین چهارتا سرسره، دوتا مقعرها بازه، دوتا محدبها رو از همون روز اول بستن. :))

 

پینوشت: فیلم بدی نیست. خیلی دوست دارم بدونم پوینت نهاییش چیه. و اینکه آرش مجیدی رو نمیشناختم. چقدر بازیش رو برای این فیلم دوست دارم.


یک هفته ای هست به بحث ازدواج با خود (سولوگامی) علاقمند شدم و هر وقت حوصله م بکشه در موردش مطلب میخونم.

ادامۀ مطلب افکار پراکندۀ خودمه که فقط برای دسته بندی مینویسمشون. احتمال 90 درصد خوندنش کمکی به مخاطب خارجی نمی کنه.

ادامه مطلب


حرف اول - جسته و گریخته در مورد سولوگامی یکم بیشتر مطلب خوندم. هنوز مطلب سطح پایینی که بتونم کامل درکش کنم پیدا نکردم. مطالب خیلی روانشناسی و سطح بالاست، اکثرا هم با تیتر "دفاع فلان خانم از سولوگامی" مطرح شده. اشاره شده این پدیده بین خانمها فراگیرتره و بین مردها خیلی کم رواج داره. شاید من چون اطلاع از موضوعش ندارم، الان فقط فکر میکنم که به این مسیر علاقمندم. شاید مسیری که من میخوام بهش قدم بذارم هیچ ربطی به سولوگامی نداشته باشه. فقط شدیدا میدونم به تغییر در شیوۀ روابط خودم با جنس مخالف نیاز دارم. و شدیدا میدونم به نوشتن نقشۀ این مسیر تغییر نیاز دارم. تا بارها بخونمش. و کنترل امور روابط عاطفی رو از ناخودآگاه خودم بگیرم. ادامۀ مطلب برای چندین بار مرور کردن خودم نوشته میشه. سعی میکنم برعکس همیشه، وسواس عجیبی به خرج بدم توی مرتب کردن و چیدن جملات و ساختار کلیِ متن. چون فعلا از اول مسیر، خودم هم اصلا نمیدونم کدوم فکر برای کدوم کشوی مغزمه و اصلا ساختار کشوبندی اطلاعات ذهنم چه شکلی باید باشه! فعلا یه تیکه چوب زمخت میبرم و یه شکل اولیه بهش میدم. اگر قشنگ شد، شاید یک اسب ایستادۀ خوشگل از وسط اون چوب تراش دادم :) خلاصه نوشتن و مرتب نوشتن موضوعات برام از اهمیت بالایی برخورداره در این پست. اصلا دوست ندارم مثل پستهای دیگه م کل افکار شلوغم روی کاغذ بیاد.

(آهان - فعلا به خاطر فشردگی کارهای استخدامی و امتحانات پایان ترم دو شاگرد اینترنتی خودم، خیلی فرصت مطالعه ندارم. چندتا لینک میذارم بعدا سر فرصت مراجعشون رو بخونم. من نمیخوام در این زمینه مسلط بشم و گوش بقیه رو کر کنم. این وظیفۀ روانشناسمه که البته یکم بی تسلط روی مباحث جدید به نظر میاد. ولی فعلا مجبورم باهاش کنار بیام.  لینک اول - لینک دوم - لینک سوم)

بعدا نوشت: موقع نوشتن دیدم این پست هم یه جورایی نامناسب شد برای افراد زیر 18. این پست هم یک روز بدون رمز خواهد بود و فردا همین ساعت رمز دار میشه. رمز هم همون رمز قبلی یعنی

festival

 

ادامه مطلب


هرچند دیر، ولی بالاخره از سیزدهم ماه رمضان، سریال سرباز از شبکه 3، به صورت جدی وارد بحث سربازی شده. و با دیدن قسمت دیشب، کلی خاطره از سال 90 برای من (و صد در صد برای همۀ پسرا) از روز اعزام به پادگان آموزشی زنده شد.

دیشب، سر سکانسی که اتوبوس رسید به پادگان و راننده میگفت "آقایون محترم، داریم میرسیم وسایلتون رو جمع کنید." و بعدش سر سکانس ورود سربازهای کچل داخل پادگان با دود کردن اسفند و صلوات فرماندهان پادگان، و بعدش با آب قند درست کردن دژبانها برای سربازها :))))) دقیقا همینجوری زدم زیر خنده. وقاحت هم حدی داره. چه دروغا به خورد مردم میدن(1). قشنگ یادمه وقتی عصر یکم تیر ماه سال 90 گفتن بریم ترمینال اتوبوس، اتوبوس که از تهران راه افتاد، از ترس فرار نکردن سربازها، تا خود مشگین شهر اردبیل (پادگان بیگلری ناجا) یه کله رفت بدون حتی یک توقف. و صبح دوم تیر ماه که رسید نزدیک پادگان، بچه ها که داشتن از مثانه های پر میترکیدن، بهش التماس میکردن نگه داره. و راننده گفت نزدیک پادگان نگه میدارم.

من هم که داداش بزرگ نداشتم، نمیدونستم پادگان چه خبره، با خودم گفتم نزدیک پادگان؟ چه فایده داره خوب توی پادگان میریم دستشویی. خاکریزای قبل از شهر مشگینشهر، راننده نگه داشت. گفت بچه ها برن پشت خاکریز کارشون رو بکنن. بچه ها مثل فشنگ 15 و 16 نفری در رفتن دویدن پشت خاکریزا دسته جمعی کارشون رو کردن برگشتن. منم که به عمرم تو کوه و کمر دستشویی نکرده بودم گفتم ولش کن یه ربعم خودمو نگه میدارم میرم دستشویی پادگان.

رسیدیم پادگان، پاچه گیریهای دژبان (که همیشه ملقب هست به سگِ پادگان) شروع شد. فرمانده ها هم نبودن. گفته بودن ما رو به خط کنن بشینیم رو آسفالت تا فرمانده بیاد هیچ کس هم حق نداره از صفها خارج بشه. حتی برای دستشویی. دیگه نگم براتون که چی بر من گذشت توی صف با یه مثانه و دوتا کلیۀ تا خرخره پر که تا 2 بعد از ظهر تقسیممون کردن گردانها و تازه اون ساعت در اختیار خودمون گذاشتنمون برای دستشویی رفتن!!! آره. دقیقا دوم تیر ماه سال 1390، من، شهابِ غ، جمعی گروهان سلمان، گردان عاشورا، پایۀ خدمتی تیر ماه نود، یاد گرفتم هرجا خاکریز دیدم، بدو رو، برم بشاشم. کثیفه و آب نیست و بهداشت چی میشه و وای مامانم اینا نداریم.

 

1- البته شاید راست باشه. زمان ما سال 90 که مثل گربه با سرباز رفتار میکردن. سال به سال داره رفتارها با سربازها بهتر میشه. مثلا شوهر خاله م ده سال قبل من سرباز بوده، اون زمان مثل سگ باهاشون رفتار می کردن. حتی تنبیه بدنی و فحش ناموس هم آزاد بوده به سرباز. باز زمان ما، وقتی فرمانده به ما گفت و حروم لقمه، بچه ها یه عقیدتی ی بود که برن بهش اعتراض کنن و دهن فرمانده رو سرویس کنه (فرداش فرمانده اومده بود تته پته و عذرخواهی که بخدا من منظورم از ایراد داشتن نطفه تون این نبود که بگم اید!!!) امیدوارم الان رفتار با سربازها بهتر شده باشه. مخصوصا سربازهای ناجا، که همیشه مظلومترین قشر سرباز هستن توی دوران آموزشی.

2- خود مشگین شهریها تعصب عجیبی روی سرکج اسم شهرشون دارن. من یادم نیست مشگین شهر رو میگن درسته یا مشکین شهر. اگر اشتباه نوشتم عذر میخوام.

3- تیر ماهِ 90، وقتی میاندوره بعد 40 روز، لاغر و با یه من ریش برگشتم خونه و چشمای خیس مامان رو دیدم که نصف شب منتظرم بیدار نشسته بود، دوباره که برای 20 روز آخر خدمت رفتم و رسیدم مشگین شهر، این شعر رو گفتم:

پای من با غل و زنجیر به مشکین می رفت  ||  از سر میلِ خودش راهی قفقاز نبود
آری لــــــرزید دلم تا به درِ شهر رسید
  ||  اهل ســنتور و غزل بود و در این فاز نبود!
توپِ من پنجره میشکست! خبر از تانک نداشت!
  ||  این دلِ شاعرِ من آر پی جی انداز نبود
دل هوای پـــدر و مــــادر و زیــدش می کرد
  ||  لیک فرمانده خـــــریدار چــنین نــــاز نبود
بهرِ این سینۀ افسرده در آن شهر سیاه
  ||  دلخوشی غیر تو و خنده و آواز نبود
یار هم خدمتیِ من به خدا من گشتم
  ||  یک نفر مثل تو پیدا کنم و باز نبود
از همه عالم و آدم که به دنیا دیدم
  ||  یک نفر بی کس و مظلوم چو سرباز نبود


نمیدونم از کجا شروع کنم. روز وحشتناکی رو تا همین الان که ساعت 1 ظهر هستش سپری کردم. امروز به نوعی، جان نش رو در زندگی واقعی ملاقات کردم این پست خدمت قبلی (کلیک) یادتونه؟ که گفتم 90 درصد پسرهای خدمت قبلی زندگیشون به فنا میره؟

دوتا دوست داشتم دوران ارشد، هادی و سید محسن، که لیسانس دانشگاه نفت بودن، مثل من بعد از لیسانس رفتن آموزشی خدمت و جواب ارشدشون که اومده بود و مثل من مهندسی کنترل دانشگاه شریف قبول شده بودن، بعد ایست خدمتی از خدمت برگشته بودن که درس بخونن و بعد درس خدمتهاشون تموم بشه.

هادی رنک اول رشته ی ما توی ارشد شد. پذیرش گرفت از مکمستر در کانادا. نوشتن 7 مقاله حین دورۀ دکتری در این دانشگاه حکایت از نبوغ و پشتکار و تسلط کم نظیر این پسر در رشتۀ درسیمون داره.

(از ساعت 1 که نوشتن این متن رو شروع کردم، نیم ساعت دایی که رفته بود ملاقات خاله که کرونا گرفته، اومد جلو در صحبت کرد باهام. الان هم دوست مذهبی و قدیمی مامان زنگ زد بهم یک پیرزن که میخواد من رو وارد نتوورک مارکتینگ چای نیوشا بکنه :| ذهنم اصلا تمرکز لازم برای نوشتن از ملاقات با هادی رو نداره دیگه. خلاصه میگم تمومش کنم)

1- هادی یک غول موفقیت محسوب میشه. توی پست خدمت قبلی وقتی نوشتم 90 درصد پسرای خدمت قبلی زندگیشون خراب میشه، اون ده درصد دقیقا منظورم سید محسن و هادی بود که آدمهای موفقی شدن. مخصوصا هادی. حالا. همون هادی، که 3 سال پیش در بحبوحۀ مقالات دکتراش، جواب پیامهای من رو توی اینستا نمیداد، و من یک دوست سوخته حسابش میکردم، امروز تقاضای ملاقات با من رو داشت. اصلا نمیتونستم حدس بزنم هادی بعد از 4 سال بیخبری، با من چی کار داره. امروز سر قرار، پسری رو دیدم که همون هیکل تو پر و قویش دو برابر شده از چاقی. یک مرد عاجز که با ترس و اضطراب عجیبی به من میگه نیروهای امنیتی یک باند ایرانی در کانادا ذهنش رو هک کردن، افکارش رو دانلود کردن و همه امور زندگیش رو تحت کنترل دارن. میگه این گروه امنیتی از سال 1970 همه ی افکار مردم رو تحت کنترل دارن و از اختراعات کانادایی در زمینۀ خوندن ذهن دارن سوء استفاده میکنن. میگه اجازه نمیدن من زنگ بزنم جاستین تئودور، نخست وزیر کانادا و بهش خبر بدم. اگر بفهمه اینا دارن از امکانات کانادا سوء استفاده می کنن پدرشون رو در میاره. به من میگفت شهاب میدونم تو هم عضو باند اینایی و از همون لیسانس پارادوکس خنده داری داشتی. این گروه تمامی جاب های من رو سرخود ریجکت کردن، نمیذارن من به اون چیزی که استحقاقش رو دارم برسم. PR (ست دائم) کانادا دارم ولی این باند ایرانی PR رو دست خودشون گرفتن و به هر کسی بخوان میتونن ست کانادا بدن. کلا سیستم اطلاعاتی کانادا رو دست خودشون گرفتن. الان فعلا برگشتم ایران. مشکل خدمت دارم و رفتم بنیاد نخبگان و فلان جا و بهمان جا برای پروژه خدمت صحبت کردم ولی مطمئنم این باند کنترل همه چی دستشونه. این باند که شامل مسعود میشه و مهدی الف و یاسر نون و . و تو هم احتمالا باهاشون همدستی، تا داخل بدن من نفوذ کردن، باعث زیگیلهای روی گردنم شدن. هر وقت بخوان میتونن قلب من چشم من هر عضو از بدن من رو از کار بندازن.

2- هادی ده برابر اینها صحبت کرد، از تخمک قرض دادن مادر و خاله ش به هم و جابجا شدنش با پسرخاله هاش و کلی حرف عجیب غریب دیگه. آره هادی دیوانه شده. یک دیوونه که یک ساعت تمام حرفاش رو گوش میدادم، و غرق در غم و اندوه عجیب نمیدونستم چجور میشه به این رفیق خود شیفتۀ سابق و درموندۀ امروز کمک کرد. بعد از ملاقاتمون سریع تماس گرفتم خونشون تا نرسیده خونه با پدرش صحبت کنم. پدری که با صدای گریان و لرزان، پشت تلفن میگفت آقای غ، این پدر رو توی این شرایط تنها نذار. هادی داغون شده کمکم کن.

3- با پشتکار میتوان جای نبوغ را گرفت - توموری به نام مسعود (ادامۀ مطلب)

ادامه مطلب


سریال عجیبیه این سریال سرباز. کم خرج، آماتور، فیلمنامۀ روزمره با حقایق روتین، با دروغهای روتینتر، ولی بازم دنبالش میکنم :/ شاید چون بلافاصله بعد افطار پخش میشه.

 

سطح مالی کاراکترهای فیلم - در راستای ت کم خرج بودن فیلم، شخصیتهای داستان همگی پشت پژو 405 و نهایتش پاترول 4در میشینن در پرخرجترین حالت ممکن. یک سری آدمای معمولی با زندگیهای معمولی که حتی دکتر مملکتش هم جوری معرفی شده که اگر با وجدان باشه، بدون نیم نگاه به ارث مادری توان خرید خونه در تهران رو نداره. از این نظر واقعی بودن این فیلم رو دوست دارم، رک و پوست کنده به مخاطب گفته اگر ارث نداری، فکر خونه دار شدن نکن. برعکس فیلم شبکه نمایش خانگی، به نام هم گناه که ده قسمتی که ازش دنبال کردم، هرچند فوق العاده جذاب و هیجان انگیز بود، ولی خوب شخصیتهای عجیبی در فیلم بودن. خانوادۀ صبوری که این داداش به اون داداش دستی 50 میلیون قرض میداد خواهر زادهه میگفت دایی من ته این کارتم بیست و پنج میلیون بیشتر نیست 15 میلیونم از آرمان میگیرم کارتو راه بندازه :)))) که البته اینم برای یکی دو درصد از مردم ایران واقعیه ها. ولی برای امثال من کلا ناملموسه :/

 

دروغهای محیط خدمت - اصلا گولِ دروغهای فیلم در مورد محیط پادگان رو نخورید. سروانِ پادگان ده دقیقه سرباز رو بغل میکنه که آروم باش، توی بازداشتگاه حباب و بادکنک رنگی بود :))))) خدایی نمیدونم چی میخوان القا کنن با این جوکهای جفنگ. همینقدر براتون بگم. بهترین و سالمترین آدمی که من در دوسال خدمت دیدم، سرگرد بالا سر خودم بود که بشدت دقیق و منظم بود. و نظم این آدم به من کمک کرد منم سرباز منظمی باشم و بتونم سال 96 سرباز نمونۀ تهران معرفی بشم و لوح بگیرم و سیصد تومن پول :D همین سرگرد، قبلا توی رستۀ پیادۀ نیروی زمینی، مسئول وظیفه ها بود. و رک و پوست کنده برای بقیه تعریف می کرد که این اواخر ما رو از تنبیه بدنی سرباز منع کرده بودن. و با عجز از بقیه کادری ها میپرسید که شما بگین سربازی که نزنی توی گوشش چجور میخوای ادبش کنی و نظم یادش بدی :|

یک نکتۀ مهم دیگه هم مد نظر داشته باشید. هدف پادگان اگر مرد کردن سرباز باشه، این چیزی که تو فیلم نشون میده شاید درست باشه. ولی خیلی شفاف، هدف پادگانهای آموزشی، مهیا کردن نیروی خدمات و نظامی صفر برای کارهای روزمره هست، از قبیل افسرهای راهنمایی، مرزبانی، کارهای نظافتی و شستشوی دستشویی های محیط های نظامی و . و تعارف رو بذاریم کنار. همه میدونیم لازمۀ القا کردن این وظایف به سرباز اینه که دوماه سرباز در دوران آموزشی پادگان توهین بشنوه و تحقیر بشه. چرا به سرباز میگن آشخور؟ سربازی که تازه از پادگان اومده بیرون، کاملا ورزیده تره از نظر بدنی، چابکتره، از نظر اعتقادی هم به دلیل اجباری بودن نمازهای پادگان قطعا در اوج خودشه، ولی همین سرباز چابک و ورزیده و با بالاترین درجه اعتقاد، آماده ترین شرایط روحی رو داره برای شستن توالتها و تی کشیدن راه روها و نگهبانی دادنها بالای برجک و داخل کیوسک کلانتری و . چون دو ماه تمام در پادگان توسط فرمانده ها تحقیر و تنبیه شده. سختی کشیده و ترس توی سلول سلول بدنش نفوذ کرده. ولی سرباز 7 یا 8 ماه خدمت اینجور نیست. سرباز 15 ماه خدمت رو امکان نداره شما بتونی تی دستش بدی راهرو تمیز کنه یا فرچه دستش بدی توالت بشوره. این سیستمی که سریال سرباز داره نشون میده خیلی غیر واقعی و ماوراییه.

من شخصا نه تی دست سربازهای جدید دادم، نه از وظایف خودم سر باز زدم، تا روز آخر خدمت روزهایی که تی کشیدن راهرو با من بود رو خودم آستین بالا میزدم و تی میکشیدم. بگذریم رفتم تو خاطرات مخم قفل کرد.

 

گناهی به نام طلاق - تا اینجا سریال سرباز تا تونسته نقش زن رو به کارهای خونه محدود کرده. هم یلدا هم فرزانه، دو زنی هستن که سریال سعی داره نشون بده برای کار بیرون از خونه ساخته نشدن و یکیشون ترک تحصیل کرده و یکیشونم داره ترک استادی دانشگاه میکنه و نویسنده تأکید داره بگه هرکی توی یک کاری استعداد داره و تا حالا که من برداشتم این بوده تأکید داره یلدا و فرزانه در خونه داری و شوهر داری استعداد دارن. مگه در آینده ی سریال اتفاقای دیگه ای برای این دو کاراکتر بیفته که امیدوارم نویسنده خودش رو از این منجلاب فکری نجات بده. امروز در سکانسی که یحیی داشت خبر طلاقِ فرزانه رو به شهاب میداد، یک دیالوگ تلخ و یک صحنۀ تلخ اتفاق افتاد:

دیالوگ تلخ - شهاب توی ذهنش گفت فرزانه جدا شده، خوبه پس من که هزارتا عیب دارم اینم عیبِ فرزانه. توی جامعه ای که خانمهای مطلقه به اندازه کافی مشکلات دارن که به سختی بتونن کمر صاف کنن، این فیلم هم با عیب و ایراد جلوه دادن مطلقه بودن قطعا کمکی به حال بیمار جامعه نمیکنه. لازمه بگم مشاور خودم هم که یک خانمه (از طرف بابا و زن بابا معرفی شده) همینجوری فکر میکنه. یک ربع از صحبتهای 3 جلسۀ اخیر ما این خانم سعی داشت من رو متقاعد کنه ازدواج با خانم مطلقه با ازدواج با دخترِ باکره فرق داره و من اشتباه میکنم که میگم فرقی نداره :/ این مشاور مملکته. خانم هم هست. شما سرِ رشته رو بگیر برو سراغ مردا و آدمای عادی.

صحنۀ تلخ - فقط اونجا که شهاب فهمید فرزانه مطلقه ست و دوربین از رو نیش باز شدۀ شهاب، اومد رو کمر شهاب :| دیگه کلا برای 5 دقیقه (5 دقیقۀ تمام بدونِ اغراق) دوربین صورت شهاب رو نشون نمیداد فقط کمر به پایین شهاب رو نشون میداد و بشکنهای شهاب از مطلقه بودن فرزانه. من نمیدونم این کلوزآپ 5 دقیقه ای دوربین روی کمر به پایین شهاب سعی داشت به مسائل جنسی اشاره کنه یا فقط ذهن من منحرفه. ولی علی رغم تمامِ تلخ بودن این سکانس، یکی از حقایق جامعه ست. این حقیقت که آزادی جنسی (چه شرعی چه از نگاه عرف) محدود شده به روابطی که یک سرش یک مطلقه ست. توی جامعه ای که مرد برای روابط جنسی بازخواست نمیشه و دختر کاملا بینیاز از بحث جنسی معرفی میشه (خود دخترها توی این مورد قطعا مقصرن که میشه ده تا پست در موردش صحبت کرد. واقعا نمیفهمم دخترها رو و این تلاش عجیبشون در بینیاز نشون دادن خودشون در بخش جنسی). این تلخه ولی عجیب نیست که با شنیدن عنوانِ مطلقه، ذهن تمامی مردهایی که با این عنوان سر و کار دارن، اول سراغ افکار جنسی میره. این معضل باید توی جامعه حل بشه. که البته گفتم مشکلات جنسی این ایران حل شدنی به نظر نمیاد.

 

بسیجی خوب - بسیجی بد

باز دم یحیی گرم، دم تیپ شخصیت آرش مجیدی در این سریال گرم که افکار ناصحیح شهاب رو اصلاح میکنه. تیپ آرش مجیدی رو توی این سریال خیلی دوست دارم. قبلا هم گفتم نمیشناختمش ولی خیلی از بازیش خوشم اومد. از این تیپ بسیجیهای خوبه. لابد میگین مگه بسیجی خوب و بد داریم؟ خوب اگر از نظر شما بسیجی خوب و بد نداریم، باید بگم که قطعا شما یک بسیجی بد هستید. فقط بسیجی های بد و ظالم هستن که با تقسیم بندی تفکر بسیجی به بسیجیهای خوب و بد مشکل دارن. مثل این دیالوگ پایین من در گپ پسرونه ی خودمون. که تنها کسی که به این تقسیم بندی اعتراض کرد، امیرحسین ولی اله زاده بود. هم دورۀ ما در مهندسی نفت دانشگاه شریف و مؤلف کتابهای کنکور، که به دلیل افسردگی نتونست ارشد و دکترای پیوسته ش رو در دانشگاه رایس امریکا تموم کنه و دست از پا درازتر برگشت تهران. و الان یه سِمت مدیریتی نفتی در یکی از ارگانهای بنیاد مستضعفین (فکر کنم) داره (منم نمیدونم بنیاد چه ربطی به نفت داره :|). ولی چنین سمت مدیریتی، اگر یکی از حداقل پیشنیازهاش کارت بسیج نباشه، واقعا احمقانه به نظر میاد. در حالی که این امیرحسین همیشه یکی از اولین منتقدین بسیج و نظام اسلامی نشون میده خودش رو. از این عینک فوتوکرومیکهای ریش آکبندِ ه ای ترسناک. تفکرای صد در صد بسیجی که خودشون رو بسیجی نمیدونن و در ملأ عام تفکر بسیجی رو هم زیر سؤال میبرن. من به اینا میگم بسیجی بد. اینا همون کسایی هستن که از تقسیم بندی بسیج به بسیجی خوب و بسیجی بد ترس عجیبی دارن، نون اینا توی کوزۀ روغنیه که میگه کلِ بسیجیها مثل همن با همه خوبیها و بدیهاشون. جز این باشه کوزه روغن این افراد میشکنه و نونشون چرب نمیشه.

این دیالوگ رو از من یادگاری داشته باشید. که ابوالفضل، یکی از اون بسیجی خوبا توی گروه تأییدش کرد:

Shahab

بسیجی خوب از بسیجی بد خطرناکتره
۳ ماه تابستونی که توی شتابدهنده آتیه پردازان کار میکردم یه سری بسیجی واقعا خوب هستن مثل دکتر حسین علیزاده و دکتر قانعی و دکتر حمید نجارزادگان آدم حظ میکرد باهاشون حرف میزد. ولی مدیر عاملا از اون *****ها بودن مثل شفیعی و ابوچناری و شیخی
بسیجی خوب فقط چربش میکنه که بسیجیهای بد فرو کنن

Abolfazl:
این رو سال اولی که عضو شدم یک نفر بهم گفت

برای همین خیلی سریع کشیدم بالا که بالادستم کسی نباشه چرب بشه

Amirhosein

مگه بسیجی خوب و بد داریم؟ :|


به نظرم، یه آدمِ مهربون، وقتی در ایام کرونا میره فروشگاههای زنجیره ای، حواسش هست که اجناس رو جوری روی غلتک سمت مسئول صندوق بچینه که بارکد اجناس به سمت بالا و رو به مسئول صندوق باشه و ایشون بتونه به راحتی و بدون لمس اجناس، با اون تفنگ لیزریش (:D) چیلیک چیلیک تند تند اجناس رو وارد کامپیوتر کنه. ما در روز با یه مسئول صندوق سر و کار داریم، اون با دویست تا مشتری سر و کار داره. و اگر مجبور باشه تمام اجناسی که مشتریها برای برداشتنشون لمس کردن رو لمس کنه، شانس ابتلاش به ویروس احتمالی خیلی خیلی خیلی بیشتر میشه (فراموش نکنیم که آدمِ مهربون، با این کار، به کمتر شدن احتمال آلوده شدن اجناس خودش به ویروس هم کمک میکنه، به قول ایرانیا هرچه کنی به خود کنی، به قول خارجیها What goes around, comes around یا از هردست بدی از همون دست میگیری). مهربونی پخش کنیم :)

 

پینوشت یک - الان دیگه همه میدونن بهترین شیوۀ پرداخت اینه خودمون کارت رو داخل دستگاه پوز بکشیم و فروشنده قیمت و رمز رو وارد کنه. اینجوری فقط دست فروشنده با دکمه های پوز تماس داره و دستش تماسی با کارت ما نخواهد داشت. البته فراموش نکنیم اون بخش کارت بانکی که داخل دستگاه پوز کشیده میشه احتمالا ضد عفونی خفیف نیاز داشته باشه.

 

پینوشت دو - اول گفتم این پستها رو از قول اول شخص بنویسم، به دلم نچسبید. گفتم امری و به صورت دوم شخص بنویسم باز به دلم ننشست. این شد که تصمیم گرفتم اینجوری سوم شخص بنویسم. داستان زندگی یه آدمِ مهربون رو :)

 

پینوشت سه - نقل قول مهربونی امروز:

"The wonderful thing is that it's so incredibly easy to be kind. "

Ingrid Newk (British animal welfarist and the president of People for the Ethical Treatment of Animals, the world's largest animal rights organization)

"مسئلۀ حیرت انگیز اینه که مهربان بودن به شیوه ای باور نکردنی، آسونه!"

خانم اینگرید نیوکِرک (فعال رفاه حیوانات از بریتانیا و رییس بزرگترین سازمان حقوق حیوانات)

 

پینوشت چهار - یه پیج هست در اینستاگرام از یک پسر پیانیست ترکیه ای به اسم سارپردومان، ویدئوهاش روزتون رو میسازه. این مرد گربه های زخمی خیابون رو در منزجر کننده ترین شرایط ظاهری و جسمی پیدا میکنه و میبره کلینیک تحت درمان، بعضیاشون متأسفانه میمیرن، اونایی که خوب میشن رو میاره خونش. شعارش هم اینه میگه "عشق شفاست Love Heals). کافیه یه گردشی در پیجش بکنید و با دیدن عکس گربه هاش قبل از درمان و بعد از درمان به این جملۀ عشق شفاست ایمان بیارید. ویدئوهاش از پیانو زدنش برا گربه هاش روزهاتون رو صد برابر قشنگ میکنه. از دستش ندین. آیدیش اینه:

SarperDuman


من هیچ وقت باغ وحش نمیرم. من هیچ وقت حیوون یا پرنده ای رو در قفس نگه داری نمی کنم. من هیچ وقت از تماشای یه زبون بسته در قفس لذت نمیبرم.

نمیدونم اسیر کردن یک حیوون زبون بسته و جدا کردنش از زیست گاه و آب و هوای مناسب زندگیش و آوردنش به هزاران مایل دورتر از زیستگاهش و تماشا کردنش توی قفس چه لذتی میتونه داشته باشه. مخصوصا توی عصر و دوره ای که کافیه یه مرورگر اینترنت باز کنی و طبیعیترین و کاملترین و آموزنده ترین مستندها رو در مورد حیات وحش تماشا کنی.

در خانوادۀ من باغ وحش و سیرک ممنوعه، چه الان که این خانواده یک نفره ست. چه آینده برای بچه های فرضی من. بچه های نداشتۀ من، شاید با اصرار و مظلومنمایی بتونید من رو متقاعد کنید براتون لواشک و یا آب انبه بخرم، ولی پاسخم به دیدن کردن از باغ وحش، یا خرید یک قفس پرنده، همیشه یک نهِ قاطع خواهد بود :)

 

پینوشت: چقدر این فیلم مردِ فیل نما غمگینه


مخصوص اونایی که به هر طریقی در خونه ای زندگی می کنن که ظرفای مصرفیشون رو کس دیگه (مادر، همسر یا .) میشوره.

فصل هندونه شروع شده. تا وقتی مادرم سر پا بود، ظرفا رو خودش می شست. من هندونه خور قهاری هستم و کل بهار و تابستون قوتِ غالبِ من هندوانه ست. در این حد که گاهی یه هفته میشه که نهار و شام نون و پنیر هندونه یا بعضا طالبی خوردم بدون حتی یک وعده غذای گرم. یک راه ساده برای اینکه نشون بدین حواستون به زحمتای مادر هست، اینه که حواستون به هسته هندونه ها باشه. بلافاصله بعد میل کردن، آب ظرف رو خالی کنید و هسته ها رو بدون آب اضافی، تا هنوز تر هست داخل سطل زباله بریزید. خیس خیس نریزید توی سطل آب جمع شه ته سطل آه نفرین مادرتون دامنگیر من بشه ها :دی

هسته هندونه توی ظرف اگر بمونه، اگر خشک بشه، جدا کردنش زحمت چند برابری طلب میکنه. کاری که شما با 10 ثانیه وقت گذاشتن میتونید انجام بدین و هسته های خیس رو منتقل کنید سطل زباله، بعدا مادر باید چند برابر زحمت بکشه و هسته های خشک شده و چسبیده ته ظرف رو جدا کنه.

این کار من انقدر برای مادرم ارزشمند بود که گاهی تلفنی به خاله هام با ذوق میگفت که شهاب هسته هندونه ها رو نمیذاره ته ظرف خشک بشن و بعد خوردن سریع میریزه سطل. این نکات نمک دوست داشتنه. ابراز عشقاتون خوش طعم تر میشه ان شاء الله :)


صورتِ عکس تو آلبوم خیسه.

دوباره خاطرتو بوسیدم. (کلیک)

نگات کردم تو قابِ عکس، نمیدونم که بارِ چندمی میشه.

چقدر حیفه بدونِ تو موهام جو گندمی میشه. (کلیک برای گوش دادن)

یکی از بزرگترین آرزوهام نه نه. بزرگترین آرزوم این بود کنارت باشم و سفید شدن گیساتو ببینم. عشق کنم و بخونم. حرف و حدیثت منم، عاشقِ گیست منم. سپیده مثل برفه. راس راسی خیلی حرفه. (کلیک برای گوش دادن)

قشنگ میشد اگه بودی و من سفید شدن گیسهاتو میدیدم و قربون صدقه ی سپیدی و پاکیشون میرفتم و تو هم ریشای جو گندمی پسرت رو میدیدی و از بزرگ شدنش قند توی دلت آب میشد.

گاهی قسمت نیست پسر سپید شدن موی مادر رو ببینه و قسمت نیست مادر جوگندمی شدن موی پسر رو ببینه.

گاهی 4 سال زمان کافیه. تا استخونهای یک مادر بپوسه. و استخونهای یک پسر خورد بشه.

پسرایی که موی مادرتون سپید شده. روزی 2 بار قربونِ دونه دونۀ تار موهای سپید مادرتون برید. یه بار از طرف خودتون. یه بارم از طرف ما که حسرت دیدن موی سپید مادر به دلمون موند

ادامه مطلب


به چند لینک نیاز دارم برای آموزش پرورش. و چون هیچ جا رو به اندازه وبم چک نمیکنم، تصمیم گرفتم هر لینک جدیدی که میاد برای خودم اینجا در این پست بایگانی کنم.

 

1- سامانۀ همگام، اعلام نتیجۀ قبولی گزینش

2- سامانۀ گلستان - برای ثبت اطلاعات در سیستم جامع دانشگاهی دانشگاه فرهنگیان (شروع نام کاربری با m982)

3- سامانۀ اطلاع رسانی آموزش و پرورش شهر تهران - اطلاعیه های مهم پذیرفته شدگانِ آزمون استخدام پیمانی 98

4- اطلاعیه شماره 6 - حاوی کدپستی و آدرس اداره ی منطقه. و مراحل ثبت نام دورۀ مهارت آموزی (توضیحات در خصوص کسب مدرک ICDL و روخوانی قرآن)

5- سایت دانشگاه فرهنگیان

6- سایت پردیس شهید بهشتی تهران

7- اطلاعیه شماره 2 دانشگاه فرهنگیان - مدارک مورد نیاز برای ثبت نام حضوری (شامل کپی برابر اصل تعهد نامۀ محضری)

8- مدارک مورد نیاز برای ثبت نام حضوری در پردیس بهشتی

9- اعلام تقسیم شدن دبیران شیمی در پردیس بهشتی


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها